نقلقولنویسی
«چیزی که به دردتان نمیخورد قبل از اینکه زندگیتان را از دستتان در آورد رها کنید.»
نکوهونال شخصیت اصلی داستان رقص استخوان از لرن هرینگ
با خواندن این جمله در زندگیام نگاهی میاندازم. کلمات در ذهنم تکرار میشوند چیزهای که به دردت نمیخورد چیزهای که…..
لیستی مینویسم از آدمها، کتابها، کارهای که ممکن است زندگیام را از دستم در آورد.
پس موارد بلند بالای بر ذهنم سرازیر میشود. مثل یک کارآگاه میشوم و به همهی امورات، آدمها، کتابهای زندگیم مظنونانه خیره میشوم
تلویزیون
اخبار
آدمهای که به جای حال خوب مرا از هدفم دور میکنند.
شبکههای اجتماعی و …..
ریزتر میشوم از همه مهمتر افکارم که گاهی واگویه های ذهنی منفی میشوند که تمام توشه و توانم را از من میربایند. باید غربالگری کنم کدام از این موارد دارند زندگیم را از دستم میگیرند.
بعد باز جمله را میخوانم. از او فاصله میگیرم تا وسیعتر به جمله نگاه کنم. کلماتی از جمله را تغییر میدهم.
جمله را به این صورت بازنویسی میکنم.
چیزی که در داستان و نوشتههایت به درد نمیخورد قبل از این که داستانت را از بین ببرد رها کن.
پس باید بسیاری از واژهها، جملات و عبارات که به پیشبرد داستانم کمک نمیکند را حذف کنم. گاهی کلمهی را حذف کنم و گاهی کلمهی دیگری را جایگزین کنم.
و بدانم هر کلمه در داستان باید یک نائب و ولیعهد داشته باشد تا در صورت لزوم تغییر کند تا نوشته قوام و استحکام مورد نیاز را داشته باشد.
جمله را برای خودم تکرار و تکرار میکنم شاید بشود از زاویهای دیگر هم از آن بهره ببرم.
پس این بار با کلاه زردم یعنی مثبتاندیشی جمله را بازنویسی میکنم و آن را باز به گونهای دیگر مینویسم.
امورات و چیزهای که به درد زندگیت میخورد قبل از آن که آنها را از دست بدهی آنها را شناسایی کن و آنها را حفظ کن.
پس موهبتهایی که چرایی و معنایی زندگی من هستند را تیتروار مینویسم. مثل خانوادهام، سلامتیام و همین نوشتن تا قدردان آنها را در زندگیم باشم.
@somayeh_forouzandeh_ir
آخرین دیدگاهها