یک خردهخاطره، یک خردهنکته
سال ۱۴۰۱ بود. ماه اردیبهشت بود. ۲۱ روز از آن گذشته بود. چند ماهی بود که به فکر کاری بودم. آخر دخل با خرج جور در نمیآمد. البته همه زخم خوردهایم و دیگر احتیاج به توضیح و تفسیر هم نیست. در فکر آنکه برای مدتی تا سرو سامان دادن به کارها نوشتن را ببوسم و بگذارم کنار. فکر نان باشم. تا این شرایط اقتصادی نیمه ابری، گاه ابری، گاه بارانی و گاه طوفانی را بگذرانم.
اما دلم نمیآید. امروز و فردا میکنم. آخر مثل جان کندن سخت است. دست به دعا میشوم که شاید ستونی بیابم و شاید فرجی شود. و من از دلداده دیر یافته و همیشه آشنایی خود دور نیفتم.
۱۵ خرداد بچد. من به سرکار رفته بودم. اما سرخورده و پریشانحالتر از گذشته و هنوز احساس و منطقم در جنگ نابرابر تن به تن در زد و خورد بودند. گاه منطقم مغلوب میشد و گاه احساسم ضربه فنی میشد. وقتم برای نوشتن و خواندن کم شده بود. حتا گاه به ندرت و در لحظاتی که منطقم ضربتی نوش کرده بود در حال تلوتلو خوردن و چاق کردن نفسش تا ضربتی بر پیکر بیجان احساسم بزند.
کتاب فلسفه را باز کردم و به مطالعه پرداختم. اما باز هم درگیر دو تا، چهار تا کردنهای همیشگی بودم. که به این کار ادامه بدهم یا نه. چشمم به داستانی رسیدکه مرا مست و مدهوش خودش کرد. کمی طولانی، اما خالی از لطف نیست. پس از آن رونویسی کردم.
« تاجری کنار ساحل یک روستا در مکزیک ایستاده بود و دریا را تماشا میکرد یک قایق کوچک ماهیگیری به او نزدیک شد و کنار ساحل ایستاد و داخل قایق چند تا ماهی افتاده بود. تاجر سر صحبت را با ماهیگیری باز کرد و پرسید چقدر طول کشید تا این چند ماهی را گرفتی؟
ماهیگیر: خیلی کم
تاجر: پس چرا صبر نکردی تا ماهی بیشتری صید کنی؟
ماهیگیر: چون همین تعداد برای سیر کردن خودم و خانوادهام کافی است.
تاجر: بقیهٔ وقتت را چه کار میکنی؟
ماهیگیر: تا دیر وقت میخوابم، یک مقدار ماهیگیری میکنم. کمی هم با بچهها بازی میکنم. بعد توی دهکده میروم. با دوستان شروع به صحبت میکنم خلاصه به این نوع زندگی مشغولم.
تاجر: من در دانشگاه هاوارد درس خواندهام. میتوانم کمکت کنم تا بیشتر ماهی بگیری. آن وقت میتوانی با پول آن قایق بزرگتری بخری و بعد با درآمد آن چند تا قایق دیگر هم اضافه کنی. آن وقت تعداد زیادی قایق برای ماهیگیری داری، تعداد زیادی کارگر هم برای تو کار میکنند.
ماهیگیر: خوب، بعدش چی؟
تاجر: به جای این که ماهیها را به واسطه بفروشی، آنها را مستقیمن به مشتریها میرسانی و برای خودت کار و بار درست میکنی، بعد کارخانه راه میاندازی، به تولیدات نظارت میکنی. این دهکدهٔ کوچک را هم ترک میکنی و به مکزیکو میروی، بعد هم لسآنجلس، از آنجا هم نیویورک آنجاست که دست به کارهای مهمتری میزنی.
ماهیگیر: این کار چقدر طول میکشد؟
تاجر: پانزده تا بیست سال
ماهیگیر: اما بعدش چی آقا؟
تاجر: بهترین قسمت همین است در یک موقعیت مناسب میروی و سهام شرکت را به قیمت خیلی بالای میفروشی این کار میلیونها دلار عایدی دارد.
ماهیگیر: میلیونها دلار؛ خوب بعدش چی؟
تاجر: آن وقت دیگر بازنشسته شدهای، میروی به یک دهکدهٔ ساحلی کوچک! جایی که تا دیروقت میتوانی بخوابی! یک کم ماهیگیری کنی! با بچههایت بازی کنی! میتوانی به داخل
دهکده بروی و تا دیر وقت با دوستانت بگویی و بخندی!
ماهیگیر تأملی کرد و گفت: خب من الان هم همین کار را میکنم.»
بعد از پایان این داستان حسی عمیق وجودم را فرا گرفت. این داستان همان ستون و همان فرج بود که انتظارش را داشتم. تماس میگیرم ببخشید من دیگر نمیتوانم به سرکار بیایم. پولی در آن هفته به من تعلق نگرفت. اما بیتوجه به آن تماس را قطع کردم.
و مصممتر شدم و مطمئنتر که زندگی من با نوشتن و خواندن تنها عجین شده است. پس به خودم نهیب زدم. دور باطل نزن به عشق و علاقهات برس. کمی شاید باید قانع باشی و گاهی از خواستهایی هم بگذری. ولی از همین حالا نه بعد از بازنشستگی زیستنات را زندگی کردهای.
پس احساسم ضربت دیگری به منطقم زد او را برای همیشه ناکاوت کرد و برای همیشه او را به سکوت وادار کرد. و من با عشق دو چندان باز هم و این بار برای همیشه و تا به امروز به خواندن و نوشتن بازگشتم.
نویسنده: سمیه فروزنده
آخرین دیدگاهها