«معرفی ۸۳ کتاب با رنگ و بوی قطعهیادبی»
هیچ چیز یادم نمیآید. جزء جنگ و صلحی که مرا به تضادی درونی میکشاند. اینگونه خوشههای خشمم را در صد سال تنهایی، با خشم و هیاهو میچینم. بیهیچ غرور و تعصبی وداعی با اسلحه دارم. بی آنکه جنایتی مرتکب شده باشم خود را در تنهایی پرهیاهو به مکافات و محاکمه خویشتن خویش مینشانم.
تا زندگی در پیش رویم را به تماشا بنشینم. هر چند که گاه بیسروته میشود. گاه به کوچه بنبست میرسد، و گاه چهار پاره میشود. شب هول در بندبند وجودم این تکههای از کل منسجم خانه میکند. و من هنوز در هرج مرج محض راز نوشتن را میجویم. تا با نوشتن در جستجوی زمان از دست رفته باشم. هر چند که خارج از نوبت است. هر چند پرسش تکراری است. اما پرسش من هم، همین این است چرا نویسندهی بزرگی نشدم؟
پس در تلاشم که به یاد بیاورم یادآوردن آنچه هرگز نبوده است. تا قلبم را با قلبت میزان کنم. شاید این گونه گامی به سوی نویسنده شدن بردارم. پس هنوز که هنوز است روحم عرقریزان است در طریقت نویسنده شدن.
پس باز به خود میگویم تا روشنایی بنویس، برای زندگی بنویس. تا خودِ نوشتن بنویس. تا نوشتن، شروع دوبارهٔ زندگیات باشد. که با خویش بیگانه نمانی. که راز نوشتن در همین نوشتن است و در همین سیر عشق. و به ناگاه با عزاداران بیل، خویش را در سفری به انتهای شب ملخ مییابم. تا بدانم هنوز خورشید میدمد. هنوز یک مرد در تبعیدی ابدی منتظر است، تا یک قصه قدیمی را برای ما زمزمه کند.
پس به خود یادآور میشوم باید از خوشی و حسرتها بگذرم. تا در بند محکومین نمانم. بدانم در همین روزگار سخت، در همین عصر حواسپرتی، در همین سال بلوا در همین نیمه تاریک ماه، در همین ساعت شوم باید بنویسم. تا نیمهٔ تاریک وجودم را بیابم. تا روزها در راه باشم و بوته در بوته به شبهای روشن برسم.
تا بدانم آدمی همان است که میخواند. پس پرنده به پرنده در ستایش ادبیات، لذت لگد زدن به آگاهیام را تجربه میکنم. تا در بندبند وجودم لمس کنم نوشتن و همین و تمام، معجزهٔ عشق است.
تا دریابم فقط روزهایی که مینویسم زندگی کردهام. پس در جشن زندگی شرکت میکنم. تا حق نوشتن را از خود سلب نکنم تا آخرین انار دنیا را بچینم. و با ننوشتن بر خویش، ظلم، جهل نکرده باشم و جزء برزخیان زمین نباشم.
تا فرصتی یابم دفترچه خاطرات و فراموشی را بگشایم و با کمال تعجب در پس کوچههای انتظار به سمفونی مردگان گوش بسپارم. و همنوا با او باز بنویسم. تا بدانم با نوشتن واقعیت رؤیای من است.
و با هر نفسم بدانم که نوشتن با تنفس آغاز میشود. پس مینویسم زیرا نوشتن تا مغز استخوان مرا به واژهنامهای حزنهای ناشناخته میرساند. و این گونه قفس خالی ذهنم پر از آزادی میشود.
و باز مینویسم تا مسخ نشوم. تا سیلی واقعیت مرا به کوری نرساند. و با نوشتن، بینایی بیحد و مرز بیابم. ورای زمان، ورای مکان. تا در کویر نمانم. تا با خورشید به پرواز در آیم.
پس رها و ناهشیار مینویسم تا داستانهایم ناتمام نمانند. تا زندگیام بهسان طبل حلبی پوک و تو خالی نباشد.
تا با نوشتن به جادوی بزرگ برسم. تا به شاهراه تأثیرگذاری برسم. تا با نوشتن به ملکوت برسم. تا با نوشتن بعد از روز آخر هم بمانم.
و با نوشتن سبزِ سبز شوم. و سبز سبز بمانم.
سمیه فروزنده
آخرین دیدگاهها