تحلیل و بررسی کتاب طبلحلبی
برگرفته از کتاب نویسندگی حرفه نیست، نفرین است.
اسکار، قهرمان رمان، در سهسالگی تصمیم میگیرد که دیگر قد نکشد! و همین کار را هم میکند. بنابراین، او آدم کوتاه قامتی باقی میماند که تنها نود و چهار سانتیمتر است و به گفتهی خودش دنیا را تنها از زیر میبیند.
کتاب که شامل خاطرات این موجود بینظیر است، سالهای بین ۱۹۰۰ و ۱۹۵۴ را در برمیگیرد و محل آن دانزیگ و دوسلدورف است.
اسکار هنگام نوشتن خاطرات خود یعنی در ۱۹۵۲ جوانی است بیست و هشت ساله که در آسایشگاه روانی به سر میبرد او از سه سالگی به بیماری شگفتی دچار است، یعنی تصور میکند که با نواختن طبل که همیشه همراه اوست، میتواند اندیشهها و احساسات خود را بیان کند و آنها را به دیگران منتقل نماید.
داستان اسکار با شرحی دربارهی مادربزرگش آغاز میشود که زنی روستایی است و دامنهای فراخ او نه تنها برای پدربزرگ که تحت تعقیب مأموران دولتی است بلکه برای خود او نیز مدتها پناهگاه مناسبی بوده است. بعد، از خاطرات کودکی و نوجوانی سخن به میان میآید.
اسکار که کودکی سرکش و تربیتناپذیر است، غالباً از مدرسه میگریزد. او خواندن و نوشتن را نزد همسایه می آموزد، میزان معلوماتش نیز از مرز کتاب زندگینامهی راسپوتین فراتر نمیرود.
طبل حلبی یک کتاب استثنایی است. گراس با این اثر نه تنها به عنوان یکی از هوشمندترین نویسندگان امروز آلمان به شمار میآید، بلکه به آن دسته از هنرمندان اروپایی تعلق دارد که در زمانی اندک به شمار میآید، بلکه به آن دسته از هنرمندان اروپایی تعلق دارد که در زمانی اندک شهرت جهانی یافتهاند.
اسکار انسان سرکشی است که نه تنها در برابر نظام اجتماع، بلکه در مقابل نظام آفرینش به مخالفت برمیخیزد. او نمیخواهد رشد کند، نمیخواهد جهان و مردم آن را بپذیرد، بنابراین آنان را ریشخند میکند و برایشان شکلک در میآورد.
جالب توجه این است که حالات کودکانهی اسکار به گراس امکان میدهد که اندیشههای خود را به بهترین وجه بازگو کند. اسکار دارای طبیعتی ساده و رفتاری بی ریاست، هرگز ظواهر امور او را نمیفریبد و داوریاش تأثیر نمیکند. از این رو، آنچه را میاندیشد، بدون پردهپوشی بیان میکند.
برای او تفاوتی هم نمیکند که در چه زمینهای حرف میزند: دربارهی دامنهای فراخ مادربزرگش یا راجع به یک اجتماع بزرگ سیاسی، در مورد جاذبهی مجسمههای عریانِ مردان یا مراسم خسته کنندهای یک تدفین.
اما هنر گراس این است که نه تنها با موشکافی، بلکه با تجربهی کسب که به جهان از زاویههای گوناگون مینگرد، به شرح داستان میپردازد. دلیل آن نیز روشن است: اسکار، هم کودکی آزاد و صریح است و هم مردی جهاندیده و سرد و گرم چشیده.
اسکار با تمام طنزی که در آفرینشش به کار رفته است، انسان خوشبختی نیست. دلیل؟
او نمیتواند خود را با محیطش هماهنگ کند.
از اینرو، پیوسته آرزو میکند که باز به صورت جنین درآید و به رحم مادرش بازگردد. این که او گاه گاه زیر دامنِ مادربزرگش، در تابوت، در قبر و در کمد پنهان میشود، مؤید همین نظر است.
برای اسکار گریز به دنیای کودکی تنها یک واکنش روانی نیست، بلکه در حکم نقابی است که چهرهای خود را پشت آن پنهان میکند، او، هم در بیرون دنیای دیگران قرار دارد و هم در مرکز آن، او به این دنیا، هم از نقطهای دوز نگاه میکند و هم از زاویهای کتمان نزدیک.
به عبارت دیگر: اسکار و گراس در اینجا کاری میکنند که دوربین فیلمبرداری انجام میدهد: تغییر دادن فاصلهها و زاویهها.
اگر رمان طبل حلبی شبیه سیرکی خیالی است که در آن آدمهای غیرعادی، صحنه های عجیب و وقایع شگفت با هم در می آمیزند، اما محل آن را شهرهایی تشکیل میدهند که کاملا واقعی هستند.
خلاصه کنیم: گراس دنیایی را که در آن زندگی میکند، مسخ شده میداند؛ به همین سبب نیز آن را مسخره میکند. او اسکار را به صورت موجودی غیرطبیعی نشان میدهد، چون معتقد است که انسان روزگارِ ما از نظر معنوی ناقصالخلقه است.
اسکار مانند درختی است که ریشه ندارد، سرخوردگی و بیسامانی او از یک سو به یوزفکا در رمان قصر شباهت دارد و از سوی دیگر نمایشنامهی در انتظار گودو را به یاد میآورد. با وجود این، در اینجا اختلاف بزرگی هست: در رمان کافکا در هر صورت قصر وجود دارد، اگرچه یوزفکا اجازهی ورود به آن را نمییابد. در نمایشنامهی بکت، گودو هست، اگرچه نمیآید اما این جا…؟
نویسنده: تورج رهنما
آخرین دیدگاهها