باید رهایش کنم. نمیشود کنارش بمانم. شاید یک تصمیم خودخواهانه است. اما نمیشود، چند سال است تنها من دارم این عشق یکطرفه را ادامه میدهم. آخر تا کی؟ حتا اگر من هم بخواهم مگر این زندگی، این روزگار میگذارد. چرا باید خودم را مثل دیگر موقعیتهای زندگیم فریب بدهم؟ اوضاع و شرایطم به خصوص از نظر اقتصادی نابسامان است. هر چه از خودم، از زندگی کم میگذارم نمیشود.
اما خودش میداند برای او هیچگاه در این سالها کم نگذاشتهام. گاهی حتا نیمهشب از عشق او بیدار شدهام تا در کنارش باشم. تا با او حرف بزنم. تا با او آرام شوم. منم که بیمار این رابطه شدهام. اما او چه؟ مرا مدام انکار میکند. مرا نادیده میگیرد. اما امروز دیگر بُریدهام. میروم. نیازی به دادگاه و حکمی هم نیست. همه چیز دلی بوده است.
او را نادیده میگیرم. از کنارش با بیتفاوتی، با بیحوصلگی میگذرم. در جستجوی کاری هستم با حقوق بالا مییابم. تا دیر وقت بیرون هستم. تا با او چشم در چشم نشوم. اما امروز ، روز یازدهم است که از او دل کندهام. تعطیل است. او کنارم نشسته است. من خودم را به خواب میزنم. اما او به من زل زده است. البته که من هم دلم پر میزند که یک بار دیگر با او باشم. با او حرف بزنم. روی شانههایش بدون هیچ واهمهی گریه کنم. او موقرانه تنها در سکوت نگاهم میکند. اشک میریزم از این جدایی ناخواسته که دارد مرا میکشد شکایت میکنم.
نگاهش میکنم. انگار چیزی زیر لبش زمزمه میکند برای اولین بار او پیشقدم میشود تا دستم را بگیرد میگوید: «گمانم ارزشش را داشته باشد که یک بار دیگر با هم بودن را آغاز کنیم. حتا اگر چند دقیقه باشد.» باز انگشتانم به سوی او میرود تا او را در آغوش بگیرم. وجودم میلرزد سرم را روی شانهاش میگذارم بیپروا گریه میکنم.
به او میگویم: «این روزها را این گونه نبین برای من حتا یازده سال نه، بلکه یازده قرن گذشته است. بدون او این روزها دیگر شکل خودم نیستم. زیرا بدون او معنایی برایم نمانده است.»
تأمل نمیکنم. گوشی را برمیدارم. چشمانم را میبندم. صدایی را میشنوم.
میگویم: «دیگر نمیتوانم سرکار حاضر شوم.»
میگوید: « چرا؟»
هیچ نمیگویم آخر هیچ کس این عشق را درک نمیکند. صدایش بلندتر از حد مجاز میشود.
میگوید: «هیچ پولی برای این روزها نمیدهد.»
برایم مهم نیست. فقط دلم میخواهد زود برگردم. تا کنار او باشم. عاشقانهتر از همیشه تا خودِ خودم باشم. کنارش مینشینم. دستم را میگیرد تا مرا باز به دنیاهایی ورای آن چه هست ببرد تا با هم پرواز کنیم.
و امروز که سالها از این ماجرا گذشته است. من و او در کافه قرار ملاقات داریم. با عجله روزمرگیام را کنار میزنم تا به او برسم.
حالا او روبروی من است. او همه ذکر روز و شبم شده است. همه لحظات زندگی را تاب میآورم. پس میزنم. تا حتا دقایقی در این هیاهوی دنیا با او باشم. چون میدانم که تنها نوشتن، جان و جهان من است. آنچه که سهم من از این زندگی است. چیزی که همیشه کنارش میمانم. همیشه کنارم میماند.
سمیه فروزنده
آخرین دیدگاهها