معرفی کتاب« ثریا در اغما»

کتاب ثریا در اغما

نویسنده: اسماعیل فصیح

نشر: ذهن‌آویز

صفحات: ۳۷۰

ستاره: ✨✨✨

  داستان من و کتاب:

اسماعیل فصیح را با کتاب ماندن در وضعیت آخر می‌شناختم البته مترجم این کتاب است.

کتاب ثریا در اغما را در کتابخانه می‌یابم. آن را امانت می‌گیرم. اما نمی‌دانم چرا دستم به کتاب نمی‌رود به خصوص با جمله‌ی کوتاهی که با خودکار در صفحه‌ای اول نوشته شده است.

«کتاب نامفهوم و بی‌معنی بود نخوانید.»

در دوراهی قرار می‌گیرم. آیا ارزش آن را دارد که وقت بگذارم و ۳۷۰ صفحه با آقای فصیح همسفر شوم یا نه؟ بعد از روزها به خودم جواب می‌دهم باید بخوانمش و خودم نظر بدهم. حتا اگر بی‌معنی باشد، باید دلیلی داشته باشم که چرا نامفهوم بود.

و به خود یادآور می‌شوم که یک نویسنده می‌تواند از کتاب‌های بد هم یاد بگیرد. پس کتاب را تمدید می‌کنم. فصل اول تنها توصیفات محض است از اتوبوس، ترمینال، مسافران و از سیر داستان خبری نیست. اما فصل دوم داستان شروع می‌شود و اولین پرسش پر کشش برایم ایجاد می‌شود «چطور شد این اتفاق افتاد؟» پس کنجکاو می‌شوم کتاب را ادامه دهم. و اندک‌اندک نثر ساده اما پرمایه‌ی نویسنده مرا شیفته‌ی خودش می‌کند و تا صفحه‌ی آخر آن را بدون هیچ شکی و شبهه‌ی می‌خوانم‌.

پس برمی‌گردم و اول کتاب زیر همان جمله می‌نویسم، کتاب را با اکراه خواندم. اما از فصل دوم نثر روان و پاکیزه‌ای آقای فصیح مرا مجذوب خود کرد. و از میانه‌ی کتاب عاشق کتاب شدم پس حتمن مطالعه کنید. فلش‌بک‌های به موقع که ما را به سال‌های جنگ و مردمی که مهاجرت کرده‌اند و دور از وطن بوده‌اند می‌برد، و به علاوه لبریز از مونولوگ‌هایی درونی و دیالوگ‌های فوق‌العاده است. پس می‌توان از نثر آقای فصیح درس نویسندگی آموخت.

جملاتی از کتاب:

_ می‌گویم: «لیلا، کسی که زندگی شماها رو نگاه می‌کنه_ اونجا توی کافهٔ دولاسانکسیون_ نمی‌تونه باور کنه شما هم در دنیا ممکنه دردی داشته باشید_ یعنی در مقام مقایسه با زندگی مردم توی آبادان و خرمشهر، هویزه و دهلیزان و…»

می‌گوید: «س س س. می‌دونم.»

مطمئنم شما می‌فهمی.

اما هر کس فرمول جبر سرنوشت خودش رو داره، جلال… این را یه روز خودت گفتی. یادت هست؟» ص ۹۸

_ بعد از یک حد بدبختی، یا یک حد خوشبختی، همه مثل هم می‌شوند و آدم نمی‌تواند هیچ چیز را درست تشخیص بدهد. معلوم نیست کی بد است و کی خوب است…چون همه مثل هم‌اند. ص ۱۳۸

_ زندگی ساده و خوب فرانسه. گهواره و گور دانش و ادب. بابا شامپانی داد. ماما خاویار داد. فردا که جمعه باشد ما می‌رویم بوردو. آنقدر زندگی می‌کنیم تا بمیرم. در آبادانِ شما، بچه‌ها آنقدر می‌میرند تا زندگی کنند. ص ۱۹۲

_ رادیو در کنار تختم روشن است، روی موج کوتاه، ایستگاههای اروپایی روی هم می‌افتند، انگاری که رادیو برای خودش حیات لغزنده و جداگانه‌ای، در کرهٔ دورافتاده‌ای، داشته باشد. یکجا زنی آوازی می‌خواند. شعرش یک چیزی دربارهٔ بندها است_ بندهای جان در این دنیا. چه کسی بندهای جان آدم را شمرده است؟ چه‌وقت جان از بندها رها می‌شود؟ در آغاز به بند رحم مادر بسته شده‌ایم تا از خون مادر تغذیه کنیم. بعد به دنیا می‌آییم، و به بند عجز و ناتوانی کودکی. چه کسی مرا بلند خواهد کرد چه کسی به من غذا خواهد داد؟ سال‌هایی که بند مدرسه به پایمان بسته می‌شود، سخت است. تحقیرهای معلم، مکافات‌های ادب‌شدن، بند عذابهای بلوغ… بعد نوبت بند عشق است، و ناکامی‌های تلخ‌تر، چون حالا بزرگ شده‌ایم. بند کار، طاقت‌فرساترین و عبوس‌ترین بندهاست. بعد بند ازدواج که زنجیرهای تازه بر روح و جسم است. بند بچه‌ها بندی ابدی است، چون بچه‌ها وارثان جان و زندگی‌ام. بند پیری و کهولت، و مریضی، درد ماهیچه‌ها و خرده خرده فرسودن و فرو رفتن به خاکستر عمر…اما این همه تازه اول کار است. دنیا نامطمئن است، آینده تاریک… و زندگی تضمین نشده. کسی نمی‌داند به کجا می‌رویم. هیچ کس اختیارش دست خودش نیست… اما آدم کوچک، به نحوی، به نحوی… از میان این همه بندها… با پیروزی…. ص۲۳۰

امیدوارم کتاب را تهیه کنید و به یک سفر بی‌بدیل در فرانسه و دهه‌ی شصت در ایران بروید.

سمیه فروزنده

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *