مگر برای او چه کردهایم؟
هنوز که هنوز است مادران و پدرانی از سرزمین پارس هستند که شما را که اتفاقن دختر هم هستید، قبول ندارند که ندارند. و هر چه شما کوتاه بیایید به خصوص در مورد مسائل خواهر، برادری قادر به دیدن شما نیستند، و یک روز به ناگاه متوجه میشوید که هیچ نقطهی حرکتی برای شما نمانده است و تمام نقاط روحتان را حتا آنها که کور و بنبست هستند، و حتا خودتان هم از وجود آنها هیچ خبر نداشتهاید، شناسایی کردهاند و هتکحرمت.
این را تجربهی زیستهام به علاوه تجربیات نزیستهام میگوید همهمه نکنید، اشتباهی هم در کار نیست. منظور من تجربیاتی است که از دخترهای ایرانی جمعآوری کردهام، و هر چند برای دیگران است اما من خود با پوست و استخوان آن را لمس کردهام و چشیدهام. و حتا استخوانهای جگرم هم در این راه خاکستر شده است.
برای نمونه همین دو سه روز پیش دختری، از تلاشهایی گفت که سالهاست به انجام میرساند تا به چشم پدر و مادر محترمهاش بیاید و نمیآید و جالب آن است که برادر گرامیاش هیچ تلاشی در این زمینه نمیکند اما همین طور مادرزادی و به خاطر زن خوبش، به چشم میآید.
برای کاری به اول سطر چشمم برمیگردد که روی کلمهی زن خوبش خشکم میزند. برادر محترماش که زن ندارد. تازه متوجه میشوم، نه ژن خوب است عزیزکانم و این تایپ هم بازیاش گرفته خلاصه حتا فحشهای برادر محترم و کشیدن هفت جد و آباد میانهی بحث از سر دلسوزی شدید برادر است.
اما اگر شما نقد مهربانانهی داشته باشید شبیه اینکه مادرم، عزیزم، قربان آن چارقد گلدارت بشوم، و به ناگاه مثل یک صاعقه متوجه میشوی که در این دوره زمانه مگر دیگر چارقدی مانده است، حالا چه گلدار و چه خال خالی که شما قربانش بروید.
از بحث دور نشویم بعد از یک ساعت قربان صدقه رفتن بگویی من هم آدمم ترا خدا من را هم به حساب بیاورید حالا اگر سهمی از سفره نمیبرم، در احترام دهان به دهان اندکی سهم به من بدهید. که به ناگاه همان عاقوالدین که آخرین تلاش مادر گرامی است و مثل همیشه سزای شما عذاب خداوند است، آن هم نه در آیندهی نزدیک، بلکه همین حالا و همین اکنون باید نازل شود و شما دقیقن مثل هندوانه دو شقه شوید.
زیرا شما یک متخطی و ناشکر و بیچاک دهان هستید که به عمه یا عمههای خدا زدهتان رفتهاید و باز ناگهان متوجه میشوید شاید اصلن همین شباهت و ژن لعنتی باعث تمام این اتفاقات و بیمهریها باشد که هیچ حرکتی از شما به چشم نمیآید. برای همین در آینه به خودتان خیره میشوید و میبینید از شانس بدتان اتفاقن تمام قد به مادر رفتهاید، و در همین بحبوحه یاد جملهی روانشناسی که همین چندی پیش شنیدهاید میافتید شاید مادرتان اصلن خودش را دوست ندارد.
بگذریم که خوب هم این قافله عمر میگذرد و چقدر هم بیکیفیت میگذرد. برگردیم روی موضوع مورد بحث خودمان، شما حتا اگر شبیه به کوزت هم، تمامی کارها را با لبخندی به پهنای صورت انجام دهید آن هم با ذرهبین دو مگا پیکسلی بالاخره از یک سوراخسنبهی جوراب دو ماه نشسته خودتان هم نه، بلکه همان برادر عزیزتر از جان پیدا میشود و البته که این هم مقصر برادرجان نیست و مشکل از دو چشم کور و لوچ شدهی شماست، که پشت کمد دو تنی را دید نزدهاید.
خلاصه چشمتان درد نکند که تا همین جای موضوع را با من آمدهاید و فسفر هم سوزاندهاید. آن هم در دوره و زمانهی بیفسفری، آخر میگو کیلوی راستی چقدر بود؟ فکر کنم هفتصد تومان به بالا باشد البته دیگر در این دوره زمانه هفتصد تومان پولی نیست و پول تو جیبی یک ساعت برادر محترم محسوب میشود آن هم برای یک کافه رفتن.
اما برای ما که زیر سطح فقیریم پول تو جیبی یک ماه است و آخر دختر باید با همه چیز سر کند و بسوزد و بسازد تا بتواند در شعبابیطالب دوم هم دوام بیاورد و به سوختن ادامه دهد، بعد به ناگاه فکر میکنی نه چه سوختن و ساختنی، برمیگردم. که صدای والده محترمتان را میشنوید که میگوید: «کجا، کجا برمیگردی؟ ما این رسمها را نداریما. این را آویزهی گوشت کن و هر وقت هوس کردی موضوع را تمام کنید تنها یک راست به غیر آرامگاه و دیار باقی هیچ کجا نداری و در این صورت میتوانی نه حتا بشتابی بلکه به صورت دوی ماراتن رهسپار شوی.»
خلاصه جانم برایت بگوید اگر هم معترض اوضاع و احوال هستید و شکافی به عرض چهار هزار کیلومتر و ارتفاع از زمین تا آسمان مشاهده کردید با اشکهای جان سوز مادر طرف هستید و حرفهای از این دست «چشم سفید، بیحیا،آخر کو فرقی بین تو و برادرت مگر برای او چه کردهایم؟
تازه باید خوشحال هم باشی حسود شیطانصفت، حتا در قار قورهای شکمت در سلف دانشگاه باید خدا را شاکر باشی که برادرت مثل تو گرسنه نیست و چند دوست بدتر از خودش هم کنارش نان و ماستی میزنند و هر آخر هفتهی به شمال فقیرانهی میروند. و تازه به خاطر اشعهی ماورای بنفشی که چشمان تو ممکن است داشته باشد شاید که نه، ما مطمئن هستیم که صد درصد داری خانه و ماشینی که به تازگی برایش از جیب بابا خریداری شده است را به تو گفتهایم که با وام است و خودش شبها که تو در خواب نازی با هزار شیفت شبانه خریداری کرده است و همهی اینها عرق جبین است و ببین چه موجودی هستی که دیگران را به دروغ یه نموره مصلحتی میاندازی. خدا از سر تقصیراتت بگذرد.»
خوب شاید بگویی پس کو آموزش طنز که وعدهاش را داده بودی؟ خوب من به جای آنکه به صورت مستقیم هلو را در گلوی شما بیندازم. شما را رهسپار میدان طنز کردم تا کمی آن سلولهای خاکستری و طوسی مغزتان را ورز دهید و میدانم شما ماشاا.. اینقدر تیزهوش هستید که خودتان موضوع را دریافت کردهاید و میدانید که در طنزنویسی باید به یک موضوع سه پیچ بپیچیم و شبیه به مار روی آن چنبره بزنیم و مهمتر از همهی اینها برای طنزنویسی نیاز نیست به مریخ و زحل سفر کنیم، بلکه موضوع طنازانه همینجا نوک بینی خودمان است.
پس برویم این قدر اما و اگر و احتمالات نیاوریم و هر چه را که ما را رنج میدهد یا به وجد میآورد یا دغدغهای ماست همان بشود ایدهٔ ما و راحت و رها بنویسیم و دهان سانسورچی را هم هر طور میتوانیم ببندیم. و راستی بازی با کلمات و ضربالمثلها و اصطلاحات هم فراموش نکنیم، زیرا که آنها دورچین کار محسوب میشوند و با آنها میشود کمی طنز آرایی کنیم.
یک نکتهی فراموششدهی روانشناسی:
بدانیم و آگاه باشیم بعضی از مسائل هیچگاه درست شدنی نیستند و حتا اگر عمری هم بگذرد، و حتا اگر ما دختران این مرز و بوم هم به جای برسیم و حتا اگر کل دنیا روی ما حسابی دیگر باز کنند. و حتا اگر سود چهل درصدی برای همه داشته باشیم و حتا اگر گنجینهی مهر باشیم. چرا راه دور برویم همین موضوع مورد بحثمان یعنی تبعیض، باید بپذیریم که برادر از ما بهتر است و مهره مار دارد و شایسته سالاری هم که خدا را شکر نداریم و زور سالاری تا دلتان بخواهد.
پس بپذیر همانطور که گرانی، تورم، زیر سطح فقر بودنت را پذیرفتهای. این هم روی همهی آنها و مطمئن باش فقط اولش سخت است و بعد کرخت میشوی و مجبوری که بپذیری و شاید خودت هم به این زنجیره پیوستی.
نویسنده: سمیه فروزنده
آخرین دیدگاهها