یک خرده‌خاطره، یک خرده‌نکته

فیلسوف تمام عیار 

پسرم باید امروز اردو باشد. اما حالا خواب است. تمام دیشب را در تب سوخت. به جای کیک تولد من شربت‌های تلخ خورد. ما هم به احترامش دهانمان را شیرین نکردیم. کیک در یخچال مانده است. مثل غذای که برای اردویش آماده کرده بودم. صبح وقت مدرسه دمغ بیدار شد. بدون لبخند، بدون حرف.

دقایقی می‌گذرد با بغض می‌گوید: «می‌شود به مدرسه بروم؟»

خودش می‌دانست که نمی‌شود.

و باز می‌گوید: «تمامی شب خواب اردو را دیده‌ام.»

دستش را می‌گیرم به چشمانش که بیمار است خیره می‌شوم.

به او می‌گویم: «حرف بزن از هر چه دلت می‌خواهد.» باید بغضش را خالی کند. باید آن‌چه را احساس می‌کند بگوید تا سبک شود مثل همین حالا، مثل همیشه که من با نوشتن خودم را سبک می‌کنم.

به روز شماریش، به برنامه‌های که روی برگه با دوستانش نوشته‌ است. به فهرست‌ خوراکی‌های که می‌خواست ببرد فکر می‌کنم.

دلم می‌خواهد به او بگویم: «این زندگی واقعی است. واقعیت همین است، گاهی روزگار و زندگی بدجور زیر کاسه، کوزه‌‌ی تمام رؤیاهایت می‌زند‌. عبوس و خشن می‌شود، مثل تاریکی، ترسناک می‌شود، و مثبت‌اندیشی هم فایدهٔ ندارد، رؤیاهایت را خراب می‌کند مثل رؤیای اردو رفتنت، اما زندگی همین است.»

اما هیچ نگفتم او خودش همین حالا هم هزار بار آن را احساس کرده است. اما به جای این‌ها دستش را فشار می‌دهم.

می‌گویم: «اما بیا امروز کار دیگری بکنیم تا دلت می‌خواهد بخواب. وقتی بیدار شدی با هم یک فیلم انتخاب می‌کنیم و با هم فیلم می‌بینیم. با هم بازی می‌کنیم و هر کاری دوست داری انجام بده.» و وقتی خوب شدی با دوستانت یک برنامهٔ تفریحی برنامه‌ریزی می‌کنیم.

او می‌خندد مثل همیشه شیرین و پاک دستم را فشار می‌دهد و من هم می‌خندم.

حالا او خوابش رفته است و صدایی در درونم می‌گوید: «می‌بینی گاهی می‌خواهی یک روز خوب بسازی اما نمی‌شود که نمی‌شود، اما هدف تو همان است، فقط ممکن است رؤیای دیگری بسازی و شکل دیگری برای رسیدن به هدفش بیابی. شاید هم مجبور شوی شکل رؤیایت را تغییر بدهی، اما هدفت همان است، شاید اندکی راهت دور شود، سخت‌تر اما امید می‌بندی، تسلیم نمی‌شوی و ادامه می‌دهی.»

پسرم از خواب بیدار شده است. منتظر یک فرصتم تا آن‌چه را که یافته‌ام به او هم به‌گونه‌ای کودکانه بگویم.

اما او دیگر غمگین نیست‌. حتا می‌خندد دنبال موش‌موشک‌ و سنجابکش می‌گردد. تبش قطع شده است. و دیگر گلایه نمی‌کند.

می‌گوید: «پس فیلم نمی‌بینیم؟»

همین‌طور که لیوان آب را برمی‌دارم می‌گویم: «بعد از آن که صبحانه خوردیم.»

قبول می‌کند. مسواک می‌زند. حالا ساعت‌ها از موضوع گذشته است، و او شادمانه مشغول بازی و درسش است. فیلم جدانشدنی‌ها را انتخاب می‌کنیم‌.

می‌گوید: «به نظرت بچه‌ها از اردو برگشته‌اند؟»

به او نگاه می‌کنم اما نه بغض کرده است و نه اشکی می‌ریزد. به او می‌گویم: «آره دیگه سوار اتوبوس شده‌اند تا برگردند.»

می‌فهمم چیزی را که من می‌خواستم برای او بگویم او در عمل خودش می‌دانست و با رفتارش به من نشان داده‌ است. حتا یک قدم هم بیشتر و جلوتر از من برداشته است. و نکتهٔ فراموش‌شدهٔ را به من یادآور می‌شود که سوگواری و اندوه هم زمانی دارد. پس به یک نتیجهٔ دیگر هم می‌رسم واقعیت این است که بچه‌ها یک فیلسوف تمام‌عیار هستند و ما باید از آن‌ها هنوز که هنوز است بیاموزیم.

نویسنده: سمیه فروزنده

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *