نوشدارویی به نام نوشتن
دوستی به دیدارم آمده است. به گمانم میآید پس از این گپوگفت پر از ایده هستم و لبریز از نوشتن و دیالوگهای ناب.
وقتِ دیدار رو به اتمام است. اما هیچ در هیچم. خالیتر از قبل از دیدار. اما همانطور که دارم خنزر پنزرهای آن دیدار را کنار هم میچینم. در همان تلقتلوقهای که در ذهنم به راه انداختهام.
به ناگاه میفهمم این دیدارِ اجباری چه برایم داشته است. او موهبت نوشتن را به من یادآوری کرده است. و او را بیش از پیش برایم عزیز و گرامی کردهاست.
وقتی میانهی حرفهایش چیزکی میگوید از جنس حرفهای که روح را هزار تکه میکند. برق نیشترش را مینگرم. صدای چکاچک خنجرش را میشنوم. اما او قادر به دیدنش نیست. او نمیبیند زخمی کاری زده است. دستم را میگذارم، روی زخم کهنه که باز خونریزی کرده است عمیقتر و کشندهتر.
اما میدانم که میخ آهنین باز هم بر سنگ نمیرود و سکوت میکنم اما داغ میشوم. مات میشوم. انگار واژگون شده در دیگی مذابم.
میروم. باید بروم. باید در این خرابآباد خودکاری بیابم و کاغذی. نصیبم خودکار قرمزی میشود و پاره کاغذی که غنیمت است.
در همان تاریک، روشن اتاق مینویسم بیفکر، بیاما و اگر. از خشمم، از آن حجم تنهایی، از آن منجلابی که من در او فرو رفتهاند. و فقط مینویسم. هنوز پرم از نفرت. و حروف میرود تا میرسد، به بغض، به ناامیدی، به تنهایی، به گلایه، به نبود یک جو انسانیت. و برگه جای برایش نمانده. درهم و مشوش.
بدون آنکه به حروف و کلمات بنگرم پارهاش میکنم، به هزار تکه، و در دستم مچالهاش میکنم. چشمانم را میبندم و ناخنهایم را در گوشت و پوست حروف و کلمات فرو میبرم، و انگار همین مرهمی میشود بر زخمم، نوشدارویی میشود که مرا میرهاند از وحشت و گداختگی. آرامتر و آرامتر میشوم. و دیگر میتوانم تاب بیاورم این دیدار اجباری را.
و حالا بعد از آن دیدار یکه میخورم از این تسکینی که نوشتن به من داده. خونریزی زخمم در آن نیمروز به گونهی بود که میگفتم میسوزاندم و شاید تر و خشک را در اطرافم به آتش بزند. اما با نوشتن فروکش میکند آن نفرت، آن زخم. و حتا دیگر نیازی نمیبینم که بازگویش کنم. حتا برای همدردی.
اما هنوز زخم هست، اما دیگر میتوانم تابش بیاورم. میتوانم در خودم حلش کنم. زخم کاریتر از این حرفهاست میدانم میماند با من. اما با نوشتن از خونریزیش، از عفونی شدنش، از نشت دادنش به اعضای بیگناه دیگر روحم جلوگیری کردهام. و این همه را نوشتن کرده است.
و هنگامی که این موضوع را با دوستی در میان میگذارم تنها یک واژه را شایستهٔ آن میدانم تا در کنار نوشتن بگذارم و آن واژهٔ معجزه است.
آری نوشتن معجزه میکند، حتا زمانی که تنها لب به شکایت باز میکنی و به زمین و زمان ناسزا میگویی معجزه است.پس با خود میگویم کاش نوشتن را زودتر آموخته بودم حتا زودتر از آنکه زبان باز کنم و کلامی آموخته بودم.
و هنگامی که در این شب تیره به نامی میاندیشم تا سر، در این یادداشت بنویسم. از حروف مشترک بین «نوشدارو و نوشتن» سر از پا نمیشناسم.
از کجا معلوم شاید کلمهٔ نوشتن برگرفته از واژهٔ نوشدارو باشد. برای من که از امروز همین اثر و همین حکم را دارد و بس.
پس مینویسم نوشتن معجزهیست به نام نوشدارو. و همین یک دلیل کافیست تا بیش از پیش عاشق نوشتن شوم. و عاشقش بمانم.
سمیه فروزنده
آخرین دیدگاهها