معطل الهام نمانید، خودتان پا پیش بگذارید.
«کتاب از دور نزدیک همیم»
آشنایی من با الهام برمیگردد، به یک کارگاه شعر. صدای استاد هنوز در گوشم است که به یکی از بانوان حاضر در جلسه گفت:
«شعرت رو بخوون؟»
خانم روی صندلی جابهجا شد و شال سفیدش را مرتب کرد و گفت: «ننوشتهام.»
استاد چشمانش را ریز کرد و چینی بر پیشانی انداخت و گفت: «چرا؟»
«چیزی به من الهام نشد حتا ساعتهای که به من گفته بودند ساعتهای خوبی هست برای الهام گرفتن هم کاری نکرد.»
استاد دست به سینه میشود و تندتر از همیشه در کلاس رژه میرود و به ناگاه میایستد و میگوید: «الهام دیگه چیه؟ شعر، با نوشتن شروع میشه و میاد. و به هزار بار بازنویسی و اصلاح نیاز داره.»
من مات و مبهوت دیالوگها میشوم. کلاس به دو حزب تقسیم میشود. و من به تماشای آنان. اما گپوگفت و حتا گاه عصبانیتها به جایی نمیرسد و ختم دادگاه اعلام میشود.
پس در همان لحظات برای خودم پرسشی را مطرح میکنم تو به کدام یک عقیده داری منتظر الهام شدن یا آنکه استمرار و تمرین و کار و کار و کار؟
محکم جواب میدهم معلوم است به تلاش و استمرار و سر کار حاضر شدن موافق هستم تا همه چیز را بند آموختن و تلاش بدانم نه آن چیزی که در اختیار من نیست. اینگونه بیشتر ترغیب میشوم که بخوانم و بنویسم. روزها گذشته است و من هرگز منتظر الهام نبودهام و کار را به دست پُرنویسی و مطالعه سپردهام.
اما گاه و بیگاه این واژه را به یاد میآورم. و این موضوع برای من حیاتی میشود. بودن یا نبودن الهام مسئله این است؟ بنابراین در همه جا در جستجوی پاسخ آن هستم.
و امروز جواد مجابی در کتاب «شکل نوشتنم هستم» پاسخ سؤالم را میدهد: «به هر حال من چندان به فرشتهٔ الهام که ممکن است گاهی به آدم سر بزند معتقد نیستم، چون فکر میکنم فرشتهٔ بیوفایی است و ممکن است مدتی طولانی به سراغ نویسنده نیاید. به عقیدهٔ من هر چه هست، درون ذهن آدمی اتفاق میافتد. چیزی به اسم الهام و وحی و مکاشفه وجود ندارد. خلاقیت محصول ذهنی است که برای خودش ساختار دارد و شما هم مدام به آن خوراک میدهید و او را با پردازش دادههای ورودی محصولی خلاقه مثل شعر یا داستان را تحویل میدهد. اگر شما با این ذهن خوب کار کنید و آن را پرورش دهید، در درازمدت آنچه را میخواهید به شما خواهد داد و دیگر نیازی به وحی و الهام نیست. مثلن یک سینماگر هر روز کار میکند و فیلمش را پیش میبرد، یا یک موسیقیدان سالها کار میکند تا یک سمفونی را به پایان برساند، بنابراین شعر میتواند حاصل کار مداوم باشد. من در سی سال اخیر عادت کردهام که هر روز بنویسم. قبلن تابع این خرافه بودم که منتظر بمانم تا موضوعی به ذهنم بیاید، اما روزگاری یک نویسنده یا شاعر به نو ذهنی میرسد و آن وقت به هرچه نگاه کند، آن را بدل به شعر یا قصه میکند.»
با آن که با نظر من یکی است اما هنوز باید جستجو کنم نمیشود به یک پاسخ بسنده کنم. و پس از ماهها که از این موضوع میگذرد مطلبی را در کتاب هر اتاقی مرکز جهان است مرا به یاد الهام باز میاندازد و نظرم را به خودش جلب کرد و البته خود عنوان کتاب هم برایم جالب توجه است. و من میگویم هر اتاقی نمیتواند مرکز جهان باشد. بلکه اتاق یک انسان خلاق این پتانسیل را دارد که مرکز جهان باشد.
و حالا سطرهای به هم پیوسته در مورد الهام پرسشی که از سیمین بهبهانی پرسیده شده است. باور من را قویتر از همیشه میکند.
«آیا به الهام معتقد هستید یا هر وقت اراده کردهاید مینشینید و شعر مینویسید؟»
دقیق میشوم همه چشم میشوم که نظر خانم بهبهانی میتواند چه میباشد. و کلمات اینگونه شروع میشود.
«شاید بشود با نشستن و فکر کردن شعر را احضار کرد. آنان که به وسوسهٔ کاغذ سفید و خودکار بیک معتقدند در واقع همانها هستند که پست میز تحریر، خودکار به دست آنقدر مینشینند تا شعری نوشته شود. این هم خود نوعی الهام است. گاهی شاعر شعر را دعوت میکند و گاهی شعر ناخودآگاه به سراغ شاعر میآید شعر من غالبن محصول حالت اخیر است. اگر گفتم که شعر حاصل لحظههایی ناخودآگاه شاعرانه حالتی است که از آگاهیهای همیشگی شاعر ناشی میشود. چشمه بیآنکه بخواهد میجوشد و بیرون میآید. اما این جوشش، نتیجهٔ بار برفی است که بر سر کوهستان جای گرفته است.»
کلمهٔ چشمه در تمام این سطرها برایم لبریز از نکته میشود و این یعنی الهام به سراغ آدمهای میرود که روزمرهشان لبریز از مطالعه، تفکر و نوشتن باشد. پس حلول الهام بر ذهن تهی افسانهٔ پیش نیست.
پس اگر الهامی هم وجود داشته باشد بعد از استمرار و کار و تمرین صورت میگیرد. نه قبل از آن.
اما هنوز پروندهٔ این واژه را در ذهنم مختومه اعلام نمیکنم یک پروندهٔ باز برایم میماند تا هنوز تحقیقم را در مورد آن ادامه دهم. و باز پس از روزهای که میگذرد میانهٔ کتاب اعترافات رماننویس جوان باز به همان موضوع آشنایی خودم برخورد میکنم. و کنجکاو میشود باور امبرتو اکو در مورد این واژه چیست.
«در حین نوشتن اولین رمانم چند چیز را فهمیدم. اول (الهام) واژهٔ بدی است که نویسندههای حقهباز به کار میبرند تا از نظر هنری در خور ستایش جلوه کنند. ضربالمثل قدیمی میگوید نبوغ ده درصد الهام است و نود در صد جان کندن. میگویند لامارتین شاعر فرانسوی بارها موقعیتی را که در آن یکی از بهترین شعرهایش را سروده بود توصیف میکرد: ادعایش این بود که شعر، شبی هنگام سرگردانی در بیشهها، یکباره و یک جا به او الهام شده. بعد از مرگش یک نفر در اتاق مطالعهٔ او تعداد قابلتوجهی از نسخههای مختلف آن شعر را پیدا کرد که در طول سالها نوشته و بازنویسی شده بود.»
و این حرف امبرتو اکو تأکیدی جامع بود که دیگر به نتیجهٔ کامل برسم که الهام وجود خارجی ندارد و باید همهٔ توان و تلاشم را بر اصل بگذارم و تنها به نوشتن و نوشتن بپردازم تا درهای بسته برایم باز شود.
سمیه فروزنده
آخرین دیدگاهها