توقف مانع خلاقیت است

وَر‌ خلاق ذهنم می‌گوید: «باید زمان بیشتر و منسجم‌تری برای نوشتن قرار بدهی. مثلن ۳ تا ۶ ساعت به صورت پیوسته بدون توقف.» وَر بهانه‌گیر ذهنم زود گارد می‌گیرد و می‌گوید: «آخه در این اوضاع و احوال. با این وظایف و روزمرگی‌ها. نه‌ این شدنی نیست. و نه انجام‌پذیر. و نه کِش‌داری به من تحویل می‌دهد.

وَر خلاق ذهنم می‌گوید: «خب حالا چرا این‌قدر آسمون و ریسمون به هم می‌بافی یه امتحانی بکن آخه این چند ساعت حتا از زمان رفتن یک کارمند هم کمتر.»

وَر بهانه‌گیر ذهنم با دستپاچگی می‌گوید: «حالا فرض کن این کار هم شد بعد چه اتفاقی می‌افته؟»

ورِ خلاق ذهنم پای راستش را روی پای چپش می‌اندازد و می‌گوید: «خب فکر کنم به لایه‌های زیرین و زبرین کار برسی، یعنی به قلمروی خلاقیت بعنی به من.»

وَر بهانه‌گیر ذهنم انگشت اشاره‌اش را به نشانهٔ سکوت روی لبانش می‌گذارد و شبیه به پوسترهای که در بیمارستان نصب می‌کنند می‌شود. اما وَر خلاق ذهنم امان نمی‌دهد و می‌گوید «می‌دونم می‌خوای بهونه بیاری و باز هم از زمین و زمان گلایه کنی که مگه می‌شه، مگه می‌ذارن که ۶ ساعت برای خودِ خودم باشم. اما مجالی به خودت بده. و کمی فکر کن. چاله‌چوله‌های وقتت رو پیدا کن. شاید بشه نیمی از اون‌ها رو با نوشتن پر کنی. شاید ساعت‌هایی رو بیابی. مثلن وقتی پسرها مدرسه هستند. یا مثل حالا که کلاس‌های مختلف‌اند. یا صبح‌های زود. و حتا گاهی آخر شب‌ها.»

وَر بهانه‌گیر ذهنم دیگر سکوت می‌کند و انگار موضوع برایش جذاب می‌شود. وَر خلاق ذهنم می‌شود شهرزاد قصه‌گو و ادامه می‌دهد: «یه بار به حرف من گوش کن. بیا کاری کن و به جای آن که گوش دقیقه‌ها رو بگیری و در خندق زمان پرتاب کنی فکر چاره باش. یک بار هم که شده نادیده بگیر این بهانه‌ها و اما و اگرها را. با نمی‌شه و نمی‌توونم نخ‌نمای کلیشهٔ تنها جلوی پیشرفت خودت رو می‌گیری.»

من میان این بگو مگو به ساعت خیره می‌شوم. باید به جنگ وَر بهانه‌گیر ذهنم بروم و حق خودم را او بستانم. از صدای آژیر، فلز و آهن و آدم‌ها خسته می‌شوم پنجره را می‌بندم. خودم را به دست نوشتن می‌سپارم.‌ و در دل همین گلایه‌ها و چراها و چگونه‌ها و نمی‌شودها می‌نویسم.

و اندیشهٔ مرا غافلگیر می‌کند. از زاویهٔ دیگری ماجرا را به تماشا می‌نشینم. و یک سؤال برای خودم مطرح می‌کنم و بزرگ بالای دفترم می‌نویسمش چرا زمانی که حرفی نو، راهی نو، اندیشهٔ نو روبه‌رویت باز می‌شود، زود سپری جلوی خودت عَلَم می‌کنی و گرفتار تله موش‌های زنگ‌زده می‌شوی و خودت تله‌ها را باز می‌کنی و به کار می‌اندازی؟ و با دست مبارک خودت، خودت را به خفقان و مرگِ اندیشه محکوم می‌کنی؟

وَر خلاق ذهنم ژست روشنفکری به خود می‌گیرد و ادامه می‌دهد: «نکنه اصلن هیچ زندان و اما و اگری در کار نباشد، یا اگر هم وجود داشته باشه آن‌چنان چفت و بستی نداشته باشه و حتا شاید کلید هم روی در باشه. اصلن یادت می‌آید به داستانی که چندی پیش شنیدی. اسمش چه بود؟»

و دستش را زیر چانه می‌گذارد و می‌گوید «بله، بله. هری هودینی بزرگ مجارستانی، بزرگترین و معروف‌ترین شعبده‌باز و تردست جهان و طراح بزرگ‌ترین چالش‌های شعبده‌بازی نظیر باز کردن قفل زیر آب، دست و پا بسته زیر گیوتین، فرار از زندان، مبتکر ایده‌های فرار از شرایط دشوار را می‌گویم.

یادته هری پیش از صدها بار از مخوف‌ترین زندان‌های جهان فرار کرده‌ بود. وَر بهانه‌گیر ذهنم می‌پرد میانهٔ حرفش و می‌گوید: «صبر کن کجای داستان هری، من هستم و نوشتنِ بیشتر از ۳ ساعت و کجای این داستان به بهانه‌ها و طفره‌های من مربوطه؟»

وَر خلاق ذهنم تکیه می‌دهد به میز تحریر و ادامه می‌دهد: «دقیقن همین جای ماجرا. هودینی ادعا می‌کرد می‌تونه در هر زندانی که باشه قبل از یک ساعت قفل در رو باز کنه. و از اون خارج بشه. ادعای بزرگ و عجیبی بود. هودینی یه ساعت زمان داشت و مطمئن بود می‌توونه در یه ساعت قفل رو باز کنه. نیم‌ساعت گذشت و نتوونست. عرق از سر و صورتش سرازیر شد‌. بعد از دو ساعت شکست‌‌خورده کف سلول زندان دراز کشید و ناگهان در باز شد. آن هم نه به دست هودینی بلکه اصلن در از اول باز بود و قفل نبود.

ولی هودینی در ذهنش باور داشت که در قفل. و همین نکتهٔ این داستان است. چیزی که به تو هم مربوط می‌شه، که ذهن انسان خیلی قدرتمند و همان‌طور که می‌توونه منبع خلاقیت باشه یعنی من. اما در همان عین می‌توونه با بهانه‌ها و اما و آجرها به زندان تبدیل بشه و زندان‌بان خودش بشه.»

وَر خلاق ذهنم رو می‌کند به من و می‌گوید: «پس هر وقت وراجی‌های وَر بهانه‌گیر را شنیدی که می‌گفت نمی‌شه و نمی‌توونی، مثل همین حالا داستان هودینی رو به یاد بیاور. و اون صدا را نادیده بگیر و ادامه بده.»

پس تصمیم می‌گیرم، از همین فرصت صبح استفاده کنم وَر بهانه‌گیر ذهنم را خاموش کنم تا تجربهٔ تازه‌ برای خودم بسازم. و حداقل ۳ ساعت بنویسم تا به عمق خلاقیت و ابتکار در نوشتن برسم. و حالا میخکوب عقربه‌های ساعتم.

زمانی که به اتاق رفتم برای نوشتن ساعت ۹ بود و حالا باورکردنی نیست. ساعت از نیمروز هم گذشته است. و من در تمام این ساعت‌ها نوشته‌ام، بدون این که هیچ حسی از خستگی و درماندگی داشته باشم. درست است نوشتن مرا تسخیر خود کرده بود و همان غرقگی معروف را تجربه کرده‌ام.

پس می‌یابم همین که خودم را به نوشتن بسپارم در همین پر نویسی‌ها و همین ساعت‌ها وَر خلاق ذهنم را پرورش می‌دهم. پس این بار وَر خلاق ذهنم ایستاده است روبه‌رویم و در حال دست زدن و تأیید کردن من‌ است. و باز به من توصیه می‌کند که همیشه یک پُرس اضافه‌تر بنویس، که توقف زود هنگام مانع خلاقیتت نشود‌. و وَر بهانه‌گیر ذهنم در حال جمع کردن بار و بندیلش شاید برای همیشه.

سمیه فروزنده

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *