باید زمان بیشتر و منسجمتری برای نوشتن قرار بدهی. مثلن ۳ تا ۶ ساعت به صورت پیوسته بدون توقف. زود گارد میگیرم و میگویم: «آخه در این اوضاع و احوال. با این وظایف و روزمرگیها. نه شدنی نیست. و انجام شدنی نیست. و نه کِشداری به خودم تحویل میدهم.
اما ذهنم اصرار دارد و من انکار میکنم. میگوید: «خب حالا چرا اینقدر آسمون و ریسمون به هم میبافی یه امتحانی بکن آخه این چند ساعت حتا از زمان رفتن یک کارمند هم کمتر.»
گیر میافتم و با دستپاچگی میگویم: «حالا فرض کن این کار هم شد بعد چه اتفاقی میافته؟»
پای راستش را روی پای چپش میاندازد و میگوید: «خب فکر کنم به لایههای زیرین و زبرین کار برسی، یعنی به قلمروی خلاقیت.»
انگشت اشارهام را به نشانهٔ سکوت روی لبانم میگذارم و شبیه به پوسترهای که در بیمارستان نصب میکنند میشوم.
اما او ادامه میدهد: «میدونم میخوای بهانه بیاوری و باز هم از زمین و زمان گلایه کنی که مگه میشه و مگه میذارند که ۶ ساعت برای خودِ خودم باشم. اما مجالی به خودت بده. و کمی فکر کن. چالهچولههای وقتت رو پیدا کن. شاید بشه نیمی از اونها رو با نوشتن پر کنی. شاید ساعتهای رو بیابی. مثلن وقتی پسرها مدرسه هستند یا مثل حالا که کلاسهای مختلف هستند یا صبحهای زود. و حتا گاهی آخر شبها.»
و من دیگر سکوت میکنم و انگار موضوع برایم جذاب میشود. و ذهنم مثل شهرزاد قصهگو میشود و ادامه میدهد: «یه بار به حرف من گوش کن. بیا کاری کن و به جای آن که گوش دقیقهها رو بگیری و در خندق زمان پرتاب کنی فکر چاره باش. یک بار هم که شده نادیده بگیر این بهانهها و اما و اگرها رو. با نمیشه و نمیتوونم نخنمای کلیشه تنها جلوی پیشرفت خودت رو میگیری.»
پس به ساعت خیره میشوم. باید به جنگ با آنها بروم و حق خودم را آنها بستانم. از صدای آژیر، فلز و آهن و آدمها خسته میشوم پنجره را میبندم. خودم را به دست نوشتن میسپارم. و در دل همین گلایهها و چراها و چگونهها و نمیشودها مینویسم.
و اندیشهٔ مرا غافلگیر میکند. از زاویهٔ دیگری ماجرا را به تماشا مینشینم. و یک سؤال برای خودم مطرح میکنم و بزرگ بالای دفترم مینویسمش چرا زمانی که حرفی نو، راهی نو، اندیشهٔ نو روبهرویت باز میشود، زود سپری مقابل خودت عَلَم میکنی و گرفتار تله موشهای زنگزده میشوی و خودت تلهها را باز میکنی و به کار میاندازی؟ و با دست مبارک خودت، خودت را به خفقان و مرگِ اندیشه محکوم میکنی؟
ذهنم ژست روشنفکری به خود میگیرد و ادامه میدهد: «نکنه اصلن هیچ زندان و اما و اگری در کار نیست، یا اگر هم وجود داره آنچنان چفت و بستی نداره و حتا شاید کلید هم روی در باشه. اصلن یادت میآید به داستانب که چندی پیش شنیدی. اسمش چه بود؟»
بله، بله. هری هودینی بزرگ مجارستانی، بزرگترین و معروفترین شعبدهباز و تردید جهان و طراح بزرگترین چالشهای شعبدهبازی نظیر باز کردن قفل زیر آب، دست و پا بسته زیر گیوتین، فرار از زندان، مبتکر ایدههای فرار از شرایط دشوار را میگویم.
یادت هری پیش از صدها بار از مخوفترین زندانهای جهان فرار کرده بود.
میپرم میانهٔ حرفش و میگویم: «صبر کن کجای داستان هری، من هستم و نوشتنِ بیشتر از ۳ ساعت و فرار من و بهانهها و طفرههای من به کجای این داستان مربوط؟»
ذهنم تکیه میدهد به میز تحریر و میگوید:
«دقیقن همین جای ماجرا. هودینی ادعا میکرد میتونه در هر زندانی که باشه قبل از یک ساعت قفل در رو باز کنه. و از اون خارج بشه. ادعای بزرگ و عجیبی بود. هودینی یه ساعت زمان داشت و مطمئن بود میتوونه در یه ساعت قفل رو باز کنه. نیمساعت گذشت و نتوونست. عرق از سر و صورتش سرازیر شد. بعد از دو ساعت شکستخورده کف سلول زندان دراز کشید و ناگهان در باز شد. آن هم نه به دست هودینی بلکه اصلن در از اول باز بود و قفل نبود.
ولی هودینی در ذهنش باور داشت که در قفل. و همین نکتهٔ این داستان است. چیزی که به تو هم مربوط میشه، که ذهن انسان خیلی قدرتمند و همانطور که میتوونه منبع خلاقیت باشه. اما در همان عین میتوونه به زندان تبدیل بشه و زندانبان خودش بشه.
پس هر وقت وراجیهای از بیرون یا درون شنیدی که میگفت نمیشه و نمیتوونی، مثل همین حالا داستان هودینی رو به یاد بیاور. و اون صدا را نادیده بگیر و ادامه بده.»
پس تصمیم میگیرم، از همین فرصت صبح استفاده کنم و تجربهٔ تازهی برای خودم بسازم. و حداقل ۳ ساعت بنویسم تا به عمق خلاقیت و ابتکار در نوشتن برسم. و حالا میخکوب عقربههای ساعتم.
زمانی که برای نوشتن به اتاق رفتم. ساعت ۹ بود. و حالا باورکردنی نیست. ساعت از نیمروز هم گذشته است. و من در تمام این ساعتها نوشتهام، بدون این که هیچ حسی از خستگی و درماندگی داشته باشم. درست است نوشتن مرا تسخیر خود کرده بود و همان غرقگی معروف را تجربه کردهام.
بنابراین همین که خودم را به نوشتن بسپارم در همین پرنویسیها و همین ساعتها در کنار هم رشد و خلاقیت ایجاد میشود. پس باز ذهنم ایستاده است اما این بار روبهرویم در حال دست زدن و تأیید کردن من. و باز به من توصیه میکند که همیشه یک پُرس اضافهتر بنویس، که توقف زود هنگام مانع خلاقیتت نشود.
سمیه فروزنده
آخرین دیدگاهها