آیا نوشتن پناه است؟
امروز با غزاله علیزاده آشنا شدم. در کتاب هر اتاق مرکز جهان است. مصاحبهٔ دارد که سرشار از درس است برای نویسنده. جنس کلماتش و تشبیه و پاسخ دادنش را دوست دارم. زیرا بیپروا از کودکیاش میگوید که برای تنبیه در اتاقی که گذرگاهش سراچهیی تاریک بود محبوس میشد. جیغکشان پا به آنجا میگذاشت. و بعد بازی او با نور و آینه و نقش و نگار قالیها شروع میشد.
و مصاحبه میرسد به شیوهٔ کار او که میگوید: «چشمهایم را با سربندی سیاه میبندم، سفر میکنم به سرزمین قهرمانهایم. در خانهٔ ادریسها وقتی پا به شهر خیالیام میگذشتم، جزو ساکنانش میشدم و شخصیتهای داستانیام از درون تیرگی میآمدند بیرون و ذرهذره شکل میگرفتند. وقتی از زبان هر کدام حرف میزنم یا در او حلول میکردم یا به عکس او در من میشکفت.»
و چه زیبا بیان کرده است یا من در آنها حلول میکردم یا آنها. و چه نکتهٔ نابی یعنی با شخصیتها باید زندگی کرد. با آنها همذاتپنداری کرد. و حتا همدردی.
مصاحبه ادامه مییابد و خانم علیزاده در جواب یک سؤال میگوید: «نویسنده به ادبیات پناه میبرد چون در برابر آشفتگی و هرج و مرج جهانِ بیرون میخواهد نظم و آهنگ پوشیدهٔ آفرینش را کشف کند، قاببندیهایی نو بسازد، نواهای ناساز را با هم به یگانگی برساند، دنیایی فراهم بیاورد که رازهایش را بشناسد و ضمن تقابل با طبیعت، به طبیعت ساختهٔ کلام ارج بگذارد.» و چه واژههای دقیق و شگرفی.
و باز در ادامه از او پرسیده میشود: «آیندهٔ ادبیات داستانی را چگونه می بینید؟» و او میگوید: «با سختکوشی و عشق و ایثار هر معجزهیی ممکن است.»
مصاحبه تمام شده است. و من با کلماتش دارم زندگی میکنم. باید برگردم و باز دقیقتر بخوانم تا سختکوشی و عشق و ایثار را چاشنی نوشتنم کنم.
عصر است که جملهی از از خانم علیزاده استوری میکنم. و جملاتش را با خودم تکرار میکنم. «در گریختن رستگاری نیست و چیزی از خودت بساز که نشکند.» و باز به همان سختکوشی، معجزه، ایثار و پناه بردن به نوشتن میرسم.
بعد پیامی از دوستی دریافت میکنم. چه خوب نوشته است اما حیف که خودش خودکشی کرده است. نه باورم نمیشود حتمن جمله را به اشتباه خواندهام. یا اطلاعات اشتباه است. اما نه گوگل حرف دوستم را تأیید میکند. وا میروم روی مبل نامش برابر است با نویسندگان و شاعرانی که خود را حلقآویز کردهاند. بیماری سرطان، دخترش.
و هنوز متحیر تاریکی و نبودن هستم. و طنابی وسط ذهنم به تکاپو میافتد. و من که خودم و همه را تشویق میکنم بنویسید. حتا اگر نویسنده نیستید غمهایتان را، شادیهایتان را بنویسید. نوشتن نوشداروییست، که عمل میکند و تسکین میدهد.
و حالا تناقضی بزرگ. پس چرا برای غزاله که دستی بر قلم داشته است نوشتن جواب نداده است؟ او که خودش نوشتن را پناه میدانست. به راستی ریشهٔ این تناقضها در کجاست؟ و در این شب تیره به او، به گلهای پرده و مهتاب و به آینه و سربندهای سیاه و خانهی ادریسیها میاندیشم. و به حلقآویز کردن، بیماری، عشق و یأس مطلق. و باز به تناقض و به گریختن، شکستن، به پوچی، نماندن، شکستن و گریختن.
روزها میگذرد من گاهی به این تضاد، به فروپاشی آدمی میاندیشم. اما هنوز کتاب و نوشتن را پناه میدانم.
و امروز کتابی را در کتابخانهگردیم مییابم «به نام مصیبت نویسنده شدن» که البته با عنوان کتاب موافق نیستم. چون نویسندگی کاری است که با عشق همراه است. پس مصیبتی نیست و حتا رنجهایش هم شوق است و لذت.
و در این کتاب به نامهٔ میرسم به نام «نیاز آدم به آدم» از شروود آندرسن به تئودور درایر که این گونه نامه آغاز میشود.
«تده عزیز! در این یکی، دو سال اخیر چیزی در سر داشتم که میبایست با تو در میان میگذاشتم و این اندیشه در سر من، بخصوص با خودکشی آدمهایی چون (هرت کرین) و (واشل لیندسی) بیشتر نیرو گرفت.»
نامه میرود تا میرسد به یک جمله که سخت ذهن مرا به خودش مشغول میکند و باز سرنوشتم غزاله علیزاده و هزار آدمی دیگر در ذهنم مارش نظامی میروند. «موقعیت غریبی داریم. فراوان با هم غریبهایم.»
باز نامه پیش میرود، تا میرسد به این جمله «اکنون که سیاست به حد وسیعی ما را آشفتهحال کرده است. میاندیشم که این نیاز آدم به آدم در دنیای فکری شایستهٔ بسی اهمیت است. میاندیشم اگر چنین شده بود آدمهای نظیر کرین و لیندسی دست به خودکشی نمیزدند.»
و میاندیشم به نیاز آدم به آدم که حتا نوشتن هم نتوانسته است آن را جبران کند. و باز غزاله، هدایت، همینگوی و هزاران آدم دیگر با همین سرنوشت و تنها نیازشان، نیازِ به یک آدم. تنها به یک آدم.
سمیه فروزنده
آخرین دیدگاهها