آیا با این همه محدودیت‌ می‌شود نویسنده شد؟

عقربه‌ها تند می‌دوند، آیا برای همه همین‌طورند؟ همیشه، همه جا، سرعت نور دارند. خسته‌ام، کارهای منزل، مقالاتی که باید بنویسم، کتاب‌های که امانت گرفته‌ام و روز رفتنشان از پیش من دارد نزدیک می‌شود و من هنوز چند تا از آن‌ها را نخوانده‌ام. کارهای منزل، خریدهای که ضروری هستند، مرور و بازنویسی چند کتاب. نوشتن محتوا برای سایت، کانال و پیج. و کارهای خرد و ریزی که قابل دیدن نیستند اما باید انجام شوند.

و من میانه‌ی همهٔ این شلوغی‌ها به یک کلمه فکر می‌کنم، محدودیت. و به محدود بودن خودم به عنوان آدمی. محدودیت‌ زمانی، محدودیت انرژی و محدودیت‌های که من را گاه در بند می‌کشند.

و پرسش‌ها آیا محدودیت‌‌ها مشکل بزرگی هستند؟ آیا درمان‌پذیرند؟ آیا برای نویسنده شدن زمان آزادتری باید داشت؟

و حالا از روزهای زیادی با همان سرعت نور گذر کرده‌ام. و به کلمه‌ی دیگر هم رسیده‌ام که محدودیت بزرگ همهٔ ماست. کلمهٔ مرگ. زیرا بزرگترین محدودیت آدمی مرگ است و پایان زندگی. و باز همان پرسشی که این روزها برایم تکرار می‌شود این همه محدودیت که مانند چهار دیواری نامرئی من را احاطه کرده است پیش‌برندهٔ من هستند یا علت عقب ماندن من؟

و خوبی این سؤالات این است که مرا به فکر وادار می‌کنند و در هر کجا، به دنبال پاسخ آن‌ها هستم. در این کتاب نه، در آن سخنرانی نه، تا می‌رسم به کتاب چهارهزار هفته که موضوع بحثش در مورد همین موضوعاتی است که این روزها با آن‌ها درگیر هستم.

و حس می‌کنم خلاصهٔ این کتاب در همین جمله از الیور برکمن گنجانده‌ شده است: «میانگین عمر انسان به طرز مضحک، ترسناک و توهین‌آمیزی کوتاه است. اما این دلیل نمی‌شود که مدام ناامید و مستأصل باشیم یا همیشه اضطراب داشته باشیم که چطور از عمر محدودمان بیشترین استفاده را ببریم. این موضوع باید آرامش روحی ما را موجب شود. می‌توانید بالاخره از امید داشتن به چیزی که همیشه ناممکن بوده دست بردارید: امید به این‌که آدمی بهینه، بی‌نهایت توانا، از لحاظ عاطفی شکست‌ناپذیر و کاملن مستقل شوید. آدمی که قرار بوده باشید. آن وقت است که می‌توانید آستین‌ها را بالا بزنید و در عوض کاری را شروع کنید که شکوهمندانه امکان‌پذیر است.»

نکته‌ی جالبی را که در این جمله می‌یابم این است که محدودیت مشکل بزرگ من نیست بلکه مسئله این است که چطور از همین عمر محدود بیشتر بهره ببرم.

پس می‌رسم به چند کلیدواژه‌. مثل مدیریت، مثل هدف‌گذاری، مثل اولویت‌بندی، و حتا برون‌سپاری. و می‌رسم به این موضوع که تا امروز اتفاقن همین محدودیت‌ها من را ساخته‌اند و مدام موضوع انتخاب را به من یادآور شده‌اند. همین توقف‌های گاه و بی‌گاه، دورشدن‌ها و نزدیک شدن‌ها به خواندن، به نوشتن. همین‌ها باعث شده اشتیاق و خلاقیت من برای نوشتن و برای نویسندگی هزار برابر شود.‌

و در همین دور شدن‌ها بسیاری از موضوعات در ذهنم خیس خورده‌اند و قوام یافته‌اند تا بتوانم از زوایای مختلف گاه از بالا، گاه از بیرون و گاه از درون به موضوع بیندیشم و آن را سبک، سنگین کنم.

و باز به امروزم می‌نگرم که برای آن که ساعت‌های در کنار نوشتن و خواندن باشم از شب قبل برنامه‌ریزی کرده‌ام. از بسیاری از کارهای بیهوده گذر کرده‌ام. زیرا حالا بیش از پیش می‌دانم انرژی من، زمان من، محدود است همهٔ کارها در آن نمی‌گنجد و من باید سنجیده‌تر از پیش انتخاب کنم.

پس همین محدودیت‌ها که بزرگترین‌شان مرگ است. خودشان شبیه به اهرم فشار عمل می‌کنند. تا ما را به جلو ببرند و باعث پیشرفت ما شوند. پس باید نیمهٔ پر لیوان محدودیت را بنگرم. تا مسئولیت انتخاب‌های خودم را به عهده بگیرم. و مدام این پرسشم باشد همین زمان محدودم را چگونه بگذرانم‌؟

و باز نکتهٔ من را میخکوب می‌کند و تلنگری است که دست از بهانه و اما و اگر بکشم. اما نکته جولیا کامرون، شاهرخ مسکوب، محمد قائد، هوشنگ گلشیری، بهار رها‌دوست و سوزان سونتاگ و آن‌لاموت و هزار نویسندهٔ دیگر هم در همین محدودیت‌ها و در همین زمان‌های اندک نوشته‌اند. با آن که هزار و یک دلیل و اما و اگر داشته‌اند که ننویسند اما آن‌ها نوشتن را برگزیده‌اند در تمام آن محدودیت‌ها. و از محدودیت‌ها گذر کرده‌اند. زیرا رؤیایشان بزرگ‌تر از محدودیت‌هایشان بوده است.

سمیه فروزنده

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *