تنها همین مهم است
از شهر کتاب اردیبهشت میآیم بیرون. نمیدانم کفشم به کدام چاله یا سرپوش کدام چاه گیر میکند که از کف کاملن پاره میشود. تاریک است، کسی نمیبیند من چگونه پایم را روی زمین میکشم.
و به ناگاه یاد بیستوسهسال پیش میافتم. نیمروز یک روز داغ. آن موقعها که فکر میکردم دنیا برای من فرش قرمز پهن کرده است، و همه چیز مهیاست تا کیف دنیا را ببرم. همان موقعها بود که در یکی از خیابانهای شهر کفشم مثل حالا از کف پاره شد.
و حالا به این دو کفش فکر میکنم. به کفش بندی خاکستری آن روزهایم و کفش سفید اسپرت امروزم. حالا دیگر رسیدهام به ماشین. اما این دو اتفاق دست از سرم برنمیدارند. ماشین را روشن میکنم. چراغ راهنما میزنم و دور میزنم.
و به آنچه که برای من بین این دو اتفاق رخ داده است میاندیشم. منِ کنونیام و منِ دیروزم. منی که آن روز کفشش پاره شد، و منی که باز امروز کفشش پاره شده است.
همینطور که دارم پادکست زندگی ونگوگ را گوش میدهم، و در میان ماشینها محو میشوم. میدانم من دیگر دختر آن روزها نیستم. و دلیل کفش پاره شدن امروزم هم با آن روز یکی نیست.
آن روزها از پرسههای بیهوده کفشم پاره شد و امروز برای رسیدن به یک هدف. برای کتابخوانی، برای خرید کتاب و برای گپوگفت با نویسندگان و نویسنده شدن.
و با خودم فکر میکنم راستی بار دیگری که کفشم پاره شود کجا هستم؟ اما این مهم نیست. بلکه تنها این مهم است که کفشم برای یک هدفی حتا بزرگتر از هدف امروزم پاره شود. زیرا تنها همین مهم است. تنها همین.
سمیه فروزنده
آخرین دیدگاهها