عارفی به نام امید
مردی را در کودکی میشناختم که دیگران او را مجنونی پیش نمیشمردند به نام امید و هنوز گاهی او با آن لباس محلیاش و آن کلاه نمدی گرد و کت رنگ و رو رفته هنوز برای همیشه میان آن خاطرات گنگ و محوِ من هست.
گاهی هنوز میآید و به سادگی روی یکی از همان سه پله مینشیند. نزدیک ایوان و آن گل محمدی. و تنها در طلب استکان چای و سیگاریست. و زندگیاش را به سادگی تعریف میکند.
و کسی انگار از جای دورتر از دور از او میپرسد: «امید راستی چرا زن نمیگیری؟» و او با سادگی و بیریایی که بعد از او هرگز ندیدهام برای هزارمین بار جواب میدهد: «زن خرج دارد. شامپو میخواهد و صابون و هزار چیز دیگر. آخر من خرجی میتوانم بدهم.»
این روزها به این حرف بیشتر از روزهای پیش میاندیشم و این باور در من قویتر میشود که چقدر آدم باید غنی باشد و پُر که وقتی توانایی ساختن آرامش و آسایش دیگری را ندارد خودخواه نباشد و بگذرد.
و من هنوز آدمی به پاکی و روراستی امید ندیدهام که وقتی شرایط و موقعیت مسئولیتی را ندارد صادقانه آن را اعلام کند. حالا چه این کار اجتماعی باشد و چه شخصی. چه در مورد ازدواج باشد و چه در مورد فرزندآوری و چه در مورد یک وظیفهٔ شغلی باشد یا دولتی.
آخر ما آدمهای به ظاهر عاقل همگی بدون هیچ زحمتی همه چیز دانیم و خودخواهانه هر چیزی را برای خودمان میخواهیم حتا اگر دیگری یا دیگرانی را به ورطهٔ نابودی بکشیم.
سمیه فروزنده
آخرین دیدگاهها