سفر نویسنده

سفری از صفر

از سفرش می‌گوید به افغانستان، به ایتالیا، ارمنستان، ترکمنستان و پاکستان و پانزده بار فقط به هندوستان.

و انگار من مبتلا به داغی معروف حسرت می‌شوم و آهی در سرم کش‌دار می‌شود و می‌گوید دقت کردی نصف تو هم سنش نیست اما همه جا را دیده؟ اما تو چی؟ از هیچ مرزی نگذشتهٔ. صدا در سرم دست به کمر می‌زند و بلند می‌گوید چه فکر کرده‌ای من هم می‌روم. دست پسرها را می‌گیرم و می‌روم.

اصلن زبان هم یاد می‌گیرم و بار و بندیل را جمع می‌کنم و مارکو می‌شوم و می‌روم. و روزها کلمهٔ می‌روم دهن‌کجی می‌کند و به لج نیش‌خندی می‌زند و می‌گوید می‌روم.

و بعد مثل هزار موضوع دیگر سرد می‌شوم. از بس که حرف می‌زند صدا توی سرم و مدام می‌گوید کجا؟ مگر شهر هرت است. پس درس بچه‌ها چه می‌شود؟ پس هزینه‌اش چه می‌شود؟

و پس‌های بسیاری توی مغزم کاشته می‌شوند. و من را سر جایم خوب می‌نشانند.

اما هفتهٔ نمی‌گذرد که باز با شنیدن داستان مارکو و چگوارا فیل بزرگ در مغزم یاد هندوستان می‌کند. سفر از انتهای شب را نیمه می‌گذارم. با خودم می‌گویم دیگر مجال ماندن نیست و باید رفت.

و این‌گونه سفرم شروع می‌شود. اما بدون بار و بندیل، بدون ماشین، بدون پسرها، بدون همسر و همراه، بدون هیچ برنامه‌ریزی حتا.

سوار تاکسی می‌شوم و می‌روم با خودم می‌گویم فقط می‌خواهم بروم حالا هر کجا که شد. سر چهاراهی می‌رسم. نوشته است علامه‌مجلسی درست آمده‌ام همان جایی که هرگز با من کارش نیفتاده است. و یک دفعه جغرافیا و تاریخ گونهٔ دیگر می‌شود. آدم‌ها، اثاث‌ها و مغازه‌ها و فقر و خانه‌هایی که یال و کوپال‌شان خیلی وقت است که ریخته است. و هیچ کس مشتاق دیدارشان نیست.

می‌روم. اما مقصد من حتا این خیابان نیست. باید بروم کوچه پس کوچه‌ها را ببینم. و همان لحظه چیزی انگار مثل گلوله می‌پیچد توی‌ سرم، توی گلویم و پسرهایی که باید سر کلاس باشند و معادلهٔ دو مجهولی حل کنند. و جهت‌ها را بیابند و بخندند و مغزشان پر شود از بوی نیمکت‌ و گچ و صدای معلم. اما آن‌جایند و بوی فقر را تا مغز استخوانشان می‌‌چشند و حسرت و بغض‌‌هایشان را نه گرمی، کیلو کیلو به حراج می‌گذارند.

می‌روم آمده‌ام که بروم. می‌رسم خیابان کمال به مسجد باباتوتو، بازارچه شاه اسدالله و زنانی با گویش افغانی و لباس‌های رنگی که مرا می‌برند تا افغانستان.

من به سفر آمده‌ام. اما همین‌جا در همین اصفهان که دوستش می‌دارم. و باز امروز در همین می‌روم‌ها و پس‌ها و کجاها، کسی از پس‌ذهنم به فریاد می‌آید و می‌گوید اگر مرد رهی همین شهر را بیاب. آن هم نه رویهٔ و پوستهٔ شهر را بلکه آن‌جا که هیچ مسافری نرود و هیچ کس را شوق آن دیار نیست. برو پوستهٔ شهر را کنار بزن و به دل تاریخ بزن.

و باز سفرم آغاز می‌شود. خیابان احمدآباد. دیوارهای کاه‌گلی و درهای قدیمی، که هزار قصه بر لبانشان قفل شده است. و سال‌هاست دست کسی به مِهر، کلون را نفشرده است. کرکره‌ها، کوچهٔ قراول‌خانه، قلعه طبره، کهران و خیابان محمدی.

و بعد به ناگاه میخکوب در چوبی می‌شوم. ته یک بن‌بست. و انگار صدای بی‌بی را می‌شنوم و مجید را. سر درش نوشته است خانهٔ قصه‌های مجید.

همان خانهٔ که هزار بار با او به اصفهان سفر کرده بودم. حالا روبروی من است.و آرام به هم خیره شده‌ایم. هر چند بسته است. اما صدای مجید و بی‌بی از آن دورها، از آن گذشته‌های قریب چه خوب مرا به خاطرات و رؤیاهای کودکی پیوند می‌زنند و چه‌ خوب مرا در زمان به سفر می‌برند.

سمیه فروزنده

@somayeh_forouzandeh_ir

صفحه اصلی

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *