تنها همین چند مَرد و زن
خانهاش مثل همیشه تمیز نیست. مثل آن موقعها که بوی تازگی میداد. روی بلورها غبار گرفته. رومیزی پر از لکههای زرد. هوا بوی ترشیدگی میدهد. لبهایش را جمع میکند. چروکها هزار برابر میشوند میگوید: «نمیفهمم وقتی آدمها میگن روزها طولانیاند، شاید هم شبها یعنی چی؟»
چشمم میرود روی گلها، دیگر سبز نیستند. چند برگ زرد کنارشان ماسیده. روی فنجانها پر از لکههای زرد. او میگوید: «آخه من اصلن شب و روز را نمیفهمم چه طولانی باشند و چه کوتاه.»
نگاهم میرود تا لکههای داغمه بسته روی دستانش. روی اجاق، روی سینگ ظرفشویی و توی هوا و روی گردنش. کی اینها آمدند؟ انگار همه چیز به سرعت نور تاب برمیدارد.
مثل دختر بچهها لب برمیچیند و میگوید: «اصلن اینها به کنار، نمیفهمم چرا آدمها میگن عصر جمعه دلمون گرفته؟»
نگاهم میرود روی لکههای زرد روی پنجرهٔ باران خورده. انگار همه جا لکهها دَلَمه بستهاند. و او با دستش روی لکهها را میگیرد. اما باز میزنند بیرون. میگوید: «آخه من تموم روزهای هفته، شنبه، سهشنبه، چهارشنبه و حتا دوشنبه و پنجشنبه دلم گرفته.»
بغض میکند و من میخواهم گریه کنم. میخواهم بگویم من هم همینطور. اما نمیگویم. آخر دردها که از یک جنس نیستند. اما به هم که شبیه هستند. آخر همه را آدمها درست کردهاند. همین زنها و مردهای آشنا و باز ماتم میبرد به لکههای زرد در هوا.
او میگوید: «با قرص هم دیگه خوابم نمیبره.» و کسی انگار دم گوشم میگوید: «چه قدر دنیا نامرد شده. اما من میگویم نه، این کارِ دنیا نیست. کار، کارِ آدمهاست. اما حتا تمام آدمهایش هم نه. بلکه تنها همین چند مَرد و زن آشنا که من و او میشناسیم.» و لکههای زرد دَلَمه بسته در هوا میرقصند و پیچ و تاب برمیدارند و انگار بلند بلند به من، به او میخندند.
سمیه فروزنده
@somayeh_forouzandeh_ir
آخرین دیدگاهها