کتاب از اصفهان تا پراگ
به روایت محمدعلی میاندار
انتشارات: اُقنوم
نوبت چاپ اول پاییز ۱۴۰۳
قیمت: ۹۵ هزار تومان
داستان من و کتاب: اولین بار کتاب را در روز رونمایی دیدم. در چهارشنبههای که آقای خدایی همهٔ اهل نوشتن و خواندن اصفهان را به بهانهٔ یک کتاب در شهر کتاب اردیبهشت دور هم جمع میکند و چهارشنبههای خدایی میسازد. و این بار کتابی از نشر اُقنوم.
محمدعلی میاندار را چند بار در همین دورهمیها دیده بودم. اما نشناخته بودم. پیشینهٔ از او نداشتم. تا آن روز عصر محمدعلی میاندار این طور شروع میکند:
«نه شاعرم و نه نویسنده، اما در زمان کرونا از تنهایی خانه میترسیدم. بیقراری، سکوت، خشخش برگها، تنهایی فشار میآورد. دچار یأس و بدبینی شده بودم و بعد خاطرات پیدا و ناپیدا، کوچههای کودکی، و رفتم سراغ کاغذ و دفتر. با خودم گفتم به جای فریاد بنویس و این نوشتن تسکین داشت خیلی خیلی. و بعد آلبومها و رؤیاپردازی و زنده شدن خاطرات و زمانسنج من در آن روزها صدای یک سگ بود. آن هم سگ همسایه.»
و از آن روزگار کتابی خلق میشود پر از ایده و نگاه و جهانبینی که نویسنده هم روایت میکند و هم روایت میشود. و من در این کتاب نه تنها شعر، بلکه اندیشه و نگاه و دریچهٔ به خلاقیت و درست نگریستن را به تماشا نشستم. و یک کار تازه از یک بازهٔ زمانی سیاه که روایتی است از زندگی ما انسانها در روزگار تلخِ تنهای و مرگ.
و در کتاب به وفور اصفهان دیده میشود اما نه اصفهان همیشگی و اصفهان من و دیگران، بلکه اصفهان محمدعلی میاندار و همینطور دریاچهٔ لکو و پراگ منحصر به فرد آقای میاندار را و روزمرگیهای یک مرد و تنهاییهایش و کرونا و مرگ و خیال و رؤیا.
از این کتاب چه آموختم که با همین یادداشتهای روزانه میشود شعر و داستان ساخت.به همین سادگی البته اگر نگاه منحصربهفرد خودمان را بیابیم و اگر به آن وفادار بمانیم.
تکهٔ از سخن شاعر: «من بیشتر اهل صحنه و نمایش و فیلم و بازی هستم. دو کتاب «صحنه، خاطره، اصفهان» و نمایشنامهٔ «بیا امشب تو چارباغ قدم بزنیم.»
در سالهای سختِ کرونا که همه خانهنشین شده بودیم، در تنهاییهایش سخت و کُشنده گاه سراغ خاطرات کودکی و آدمها و حوادثِ گذشته میرفتم؛ یا آنها سراغم میآمدند.
کمکم سرِ پیری دست به قلم بردم و شروع به کوتاهنویسیِ شعر یا نثرِ این لحظات نمودم.
چند شعر از کتاب:
تلفن مرتب زنگ میزند
طنینِ خبرهای مرگ در ذهن و جانش میپیچد
آینه دهان باز میکند
دوستانِ گمشده، حیران، یک یک جلو میآیند
شبانه از در بیرون میزند.
❇️❇️❇️
آلبوم ورق میخورد.
پسر بالای چاهِ خانه
هنوز خیسِ آب و لجن
رنگ پریده نفس نفس میزند.
ترس عمق چاه برای آب حیات بود
حالا
سوزش رگهای سینه آتش میکشد.
❇️❇️❇️
پیرمرد ماسک بزن کُهه نزن!
وقتی روی برگهای زردِ پاییزی قدم میزند
ماسکهای سفیدِ ریخته، خشخش برگها را خاموش میکنند.
کلاغها قار میزنند.
گنجشکها وحشتزده پرواز میکنند.
❇️❇️❇️
اینجا در پراگ
وقتی به موزهی کافکا میرسی
از پلکان بالا میروی تا دالانهای تاریک روشنِ کودکیِ زخم خورده از پدر.
سرگشته از عشق
بیزار از خود
حیرانِ جهان
نوشتههایش را سوزاند.
حالا چشم به دریچهی تاریک میگذاری
تا صدای ضجههای زخمهایش را بشنوی.
سوسک فریاد میزند.
سمیه فروزنده
آخرین دیدگاهها