سنگین رنگین
خانمی میآید تا کمک حالم شود. عصر که میخواهد برود برایش کمی ظرف و لباس هم میگذارم که ببرد. اما در نایلون را باز میکند. و میگوید: «بگذار ببینم کدام به دردم میخورد. آخر جا تنگی کجا ببرم اگر به کارم نیاید.»
بنابراین ظرفها ماندند و چندتایی از لباسها. و روزهاست به این سبک سنگین کردن آن خانم فکر میکنم. فکر و فکر. به حرص و ولع خودم که دور و اطرافم را شلوغ کردهام که شاید روزی به کار آیند.
و این شلوغبازار ادامه دارد تا میرسد به موبایلم که لبالب از پیجهای بیهوده است و کانالها و آهنگهای بیمحتوا. و از همه مهمتر ذهنم که آن هم لبریز اطلاعاتی است که گاه هیچ سودی نه برای خودم دارد و نه احد و ناس دیگری.
پس به اینجا میرسم که بدون سبک سنگین کردن، بدون هیچ فیلتری هر چیزی را وارد ذهن و دلم کردهام. و زمانم را پر از مشغلههای که بهرهٔ ندارند برای من. و حتا روزهایم انبوهی از آدمهای و تصاویری است که هیچگاه به کار نمیآیند و فقط خورهٔ وقت هستند و جان من و تمام.
بنابراین باید بیاموزم اندکی سبک سنگین کردن را و سنگین و رنگین بودن را. آخر جا تنگ است و زمان تنگ است و فرصت تنگتر و بیمقدارتر.
سمیه فروزنده
آخرین دیدگاهها