یک خرده‌ خاطره، یک خرده نکته

اون رفت، اون رفت…

دیروز یکهو بدون هیچ اطلاع قبلی اطلاعیه‌اش را دیدم، میان همین رسانهٔ سرد و بی‌روحِ مجازی. و عصر به ناگاه غم‌آلوده شد. همسایهٔ قدیمی مامان‌بزرگم را می‌گویم. همان که می‌آمد تا دلتنگی‌هایش را با مامان بزرگ من قسمت کند. نمی‌دانم قسمت شد یا نه؟ و حالا او هم رفته. مثل خیلی از آدم‌های کوچهٔ کودکی من. بغض کردم. با آن‌که تصویرش دور بود و صدایش دورتر. اما انگار یک واقعیت خورد توی صورتم مثل یک کف گرگی یهوی بدون آن‌که تقصیری باشد بر من.

دلم می‌خواست زنگ بزنم به آدم‌های که با هم او را می‌شناختیم و بگویم او هم رفت و تقی به ترکم از گریه. و با هم گریه کنیم. اما در این روزگار لاکردار آخر کی برای همسایه قدیمی مامان بزرگش زار می‌زند. و در این وانفسای غم نان اوقات بد دیگران را مکدرتر می‌کند؟

آمدم به همسرم بگویم یا حداقل به پسرم اما نشد آخر آن‌ها که آن را نمی‌شناختند و خاطرهٔ مشترکی نداشتن با او و آن کوچهٔ قدیمی بچگی‌های من. پس سینی چای را گذاشتم و هیچ نگفتم. هیچِ هیچ. نمی‌خواستم با خب که چه و ما را سننه؟ آن خاطرات مشترک من و آن همسایه مثل حباب بترکد.

به کلمهٔ خاطرات مشترک زل می‌زنم. مثل خاطرهٔ همسر او که خنده‌اش تنها به یادم مانده است یا وقتی همسرش مُرد و آن پارچه‌های سیاه روی دیوار مشترک ما. یا شب‌های ماه رمضان که ما آن‌جا جمع می‌شدیم و صدای خنده‌مان گوش فلک را تا سحر کر می‌کرد و هزار خاطرهٔ دیگر مثل آن سنگ‌چین‌ها.

آره همینه که درد داشته برای من. آدم بزرگ‌های که یادشان می‌آید کوچکی من را و حتا آدم‌های که با هم می‌شناختیم دارند می‌روند و خیلی از خاطرات را دارند می‌برند با خودشان. همین است خاطرات مشترکم دارد کم می‌شود.

و انگار یکهو تکه‌های از من نامنسجم بیشتر گم می‌شود و من گم و گیج‌‌تر و نا‌متقارن‌تر از همیشه می‌شوم.

و ترسناک‌تر این است که خودم دارم آدم گندهٔ داستان کودکی‌‌های نسل اکنون می‌شوم. دیروز گذشت و آدم مشترکی نیافتم تا سر روی شانه‌اش بگذارم و بزنم زیر گریه مثل بچگی‌هایم.

اما امروز صبح با پادکست رختکن بازنده‌ها با پریسا و آهنگ اون رفت اون رفت… تَقی زدم زیر گریه. سرم را گذاشتم روی شانه‌های ستبر فرمان و زل زدم به آفتاب و تنهایی و به سوگ نشستم برای آدم‌های کوچهٔ بچگی‌هایم هر چند که با هم نسبت خونی نبود و نیست اما خاطرات مشترک انبوه هست و بی‌شمار و همین برای به سوگ نشستنم مرا بس.

و اکنون در حین‌ نوشتن دو نکتهٔ دیگر که بسی دُر و گوهرند می‌یابم هر چند که روی صورتم نه کف گرگی که این بار کف شیری و شتری می‌خورد. اما آن دو نکته می‌ارزد به تحمل درد سیلی‌ها.

و اما دو نکته که انگار از دور در کوهی به پژواک کسی می‌‌گویدشان آیا با آدم‌ها خاطرهٔ مشترکی می‌سازی که بماند به یادگار و مهم‌تر به شیرینی و حلاوت آن خاطرات می‌اندیشی؟

و دیگر نکته که هزار بار سعدی‌جانم گفته است اما کو گوش شنوا؟ اما حالا اندکی عمیق و ژرف‌تر حسش می‌کنم از نزدیکتر از نزدیک.

ای که پنجاه رفت و در خوابی

مگر این پنج روز را دریابی.

و می‌گویم مگر اگر، اگر مگر دریابی.

سمیه فروزنده

@somayeh_forouzandeh_ir

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *