تکه پارهٔ از تاریخ
از بیرون به درون بازگشتم. و به لحظاتی که اکنون بودند و حالا نیستند و دارند کم کم تاریخ میشوند و در تب و تاب خاطرهاند میاندیشم. و باز فکر میکنم به کودکی که در کالسکه روان بود و دور شد تا برای همیشه به تاریخ و گذشته بپیوندد و گم شود در من.
و فکر میکردم، فکر. به خودم که کتابها را جار میزدم. به مغازهها، به لبخندها، به آدمهای که در حال دگردیسی بودیم با هم تا به سوی مرگ آرام گام نهیم. و به زنی که زنبیلی از عشق به دنبالش میکشید. به مردی که چهرهاش پیر بود و رسالتش شاید امروز صبح سلام بود تنها. به زنی سیاهپوش که لحظات را گفتوگو وار در مینوردید تا چیره شود بر تاریخ شاید. و گوش سپردم به صدای مردی که همریشه بودیم. و هم او خط تاریخ را تغییر میداد در شهر جار میزد گلگم دخترکم.
و به کارگران چشم دوختم چشم. که میساختند تا در تاریخ پیش رو کارگرانی ویران کنند سازهٔ آنها را. و ساختمان و پسرکی را دید زدم که خسته بودند از این همه سالِ بد، سالهای بیامید و سالهای بیآگاهی. و دستهایش تا آرنج در منجلاب تاریخ بود و ماند برای همیشه.
و اکنونِ اکنون، از من میگریخت به تاخت. ننشسته. ننوشیده. و نیامده عزم رفتن داشت. سربازی میبینیم. و کودکم اکنون را به پارهٔ بدل میکند راستی سربازی چیست؟ و خود پاسخ میدهد یعنی بیاموزیم کشتن را، تفنگ در دست فشردن را. نفرت را.
اما من نمیخواهم این چنین را. کشتن را. زخمه زدن را. و به او میگویم چه قشنگ حرف میزنی. نکند فلسفه خواندهٔ از ارسطو و سقراط. و به من نگاه میکند و نقطهٔ ژرف در چشمانش میدرخشد که گمانم اسمش معصومیت است. پس تنگ میفشارمش بر خود شاید آن نقطه در من حل شود.
و من و او میگذریم از آهن پارهها، از آدمها، از ساختمانهای لبالب قصه. و ما هم میپیوندیم به تاریخ. و میایستم سخت. و دلم تنگ میشود برای خاطرهٔ. برای تکهٔ از این تاریخ. و اشکی از حسرت میچکد بر تاریخ. شاید به ناگاه دل تنگ شدهام برای سادگی و معصومیت و فلسفهبافیهای دخترکی در تاریخ.
سمیه فروزنده
@somayeh_forouzandeh_ir
آخرین دیدگاهها