خیلی خیلی مهم
میروم همان کافهٔ همیشگی که حالا هر وقت دلم از کسی یا چیزی گرفته سیال میشوم و سرازیر میشوم آنجا. تا توی آن حجم عظیم دود و تاریکی خودِ گمشدهام را پیدا کنم. اما توی آن کافهٔ بند انگشتی چیزیست که دوستش دارم توی هوا پخش است و حتا طعم دارک چاکلت را شیرین میکند. حتا توی آهنگهایش.
مینشینم به نوشتن مثل همیشه توی خلوت. طبق معمول دارک چاکلت. اما همیشگی نیست. حتا در هوایش هم چیزی کم هست امروز. و حتا توی نوشتنهایم. دنبالش میگردم چرا مثل همیشه نیست اینجا؟ انگار هوا سنگین است.
به پشت پیشخوان چشم میدوزم. او نیست امروز آن دختر با آن لبخندش و آن موهای فلفل نمکیش و آن صورت مهتابیش نیست. میبینی همه جا باید باشد یکی از این دخترها تا عطر بدهد به هوا و حتا نوشتههای من که به جز سلام و خدانگهدار و یکی دو لبخند میانمان هیچ نیست.اما باید باشد دور و نزدیکش توفیری ندارد. اما باید باشد. و امروز نیست تا به من بگوید زن بودن کم نیست خیلی خیلی هم زیاد است و مهم.
سمیه فروزنده
@somayeh_forouzandeh_ir
آخرین دیدگاهها