باورهای من که پسرم آن‌ها را تغییر داد

مامان شغل تو چیه؟ 

پسرم دارد با سنگ‌ها و صدف‌های که از کنار دریا جمع کرده است بازی می‌کند. آن‌ها را مثل سنگ‌چین کنار هم می‌چیند. یک شهر کوچک لبریز از خیابان و ماشین می‌سازد. حالا با ماشین‌های مختلف دنبال شغل مورد علاقه‌اش می‌گردد. گاه راننده‌ی کامیون می‌شود و گاه پلیس می‌شود.

مرا صدا می‌زند: «مامان راستی شغل تو چیه؟»

سکوت می‌کنم. هنوز تردید دارم بگویم نویسنده هستم. زیرا این کلمه را در قله می‌بینم و خودم را در دامنه‌ می‌دانم.

می‌گویم:«خوب تو چه شغلی داری؟»

صدای آژیر آتش‌نشانی در می‌آورد.

می‌گوید: «آتش‌نشان»

کمی با او بازی می‌کنم. باز به سوی مطالعه‌ی کتاب نوشتن با تنفس آغاز می‌شود می‌روم. جمله‌ی از لرن هرینگ مرا میخکوب می‌کند زیرا پیامی برای من دارد.

«بله شما نویسنده هستید، نویسنده می‌نویسد. شاید شما هر روز دست به نوشتن بزنید. حتا وقتی که دوست دارید هر کاری بکنید جز همین نوشتن، باز هم می‌نویسید در کنار کار حاضر می‌شوید، چون نویسنده هستید.»

پسرم را صدا می‌زنم با افتخار می‌گویم: «حالا می‌دانم شغلم چیست. من یک نویسنده هستم. زیرا هر روز می‌نویسم. و در کنار کار حاضر می‌شوم. پس من یک نویسنده هستم.»

کدام دندان‌ زندگی‌ام لق و پوسیده شده است؟

دندان شیری پسرم لق شده است. گاهی با آن کلنجار می‌رود. تا از شر آن دندان خلاص شود. غذایش را نصفه نیمه می‌جود. به دندانش نگاه می‌کنم. همان‌ دندانی که روزی برای آن تب کرده بود. و چه شوقی در من بود، که جوانه بزند. اما امروز من و او در آرزوی آن‌که همان دندان بیفتد و این درد تمام شود.

دندان لق را به عادت‌ها، آدم‌ها، روابط، افکار و عقاید اشتباه خودم که سفت و سخت به آن‌ها چسبیده‌ام اما دیگر آن‌ها پوسیده و لق شده‌اند پیوند می‌دهم.

پس این سؤال را از خود پیوسته می‌پرسم کدام دندان زندگیم لق و پوسیده شده است و زمان رها شدن از آن است؟ زیرا شرط خلاص شدن از آن، شناسایی آن می‌باشد.

موضوع دندان لق را به نوشته‌هایم هم تعمیم می‌دهم، از خودم می‌پرسم.

آیا در نوشته‌هایم هم دچار این مشکل هستم؟

بله کلمات، جملات زیادی هستند که باید از نوشته‌هایم حذف شوند. یا کلمات دیگر جایگزین آن‌ها شوند. تا مقصودم را روشن‌تر بتوانم بیان کنم. حتا ایده‌های کلیشه‌ی که مثل آن دندان لق باید کنده شوند. و از آن‌ها فاصله بگیرم. تا به ایده‌ها و نکته‌های ناب‌تری برسم‌.

پس با نوشتن به‌ صورت صفحات‌ صبحگاهی و آزادنویسی و بازنگری و بازنویسی می‌توانم آن‌ها را تفکیک کنم.

حالا پسرم جلویم ایستاده است و دندان لق در دستش است. او را می‌بوسم.

می‌گویم:« هیچ نگران نباش. زود یک دندان دیگر به جای آن می‌آید.»

کلام آخر: از اقدامات اساسی برای یک نویسنده این است که دندان‌های لق و پوسیده‌ی زندگیش را کشف کند و آن‌ها را برطرف کند تا مجالی بیابد برای فراوان نوشتن، دندان‌های پوسیده‌ی داستان‌هایش را هم بیابد و آن‌ها را از بین ببرد.

خودِ خودت باش

در حال رانندگی هستم. محمدطاها ناراحت کنارم است. در مدرسه با دوستش دعوا کرده. چراغ قرمز می‌شود. می‌گذارم دلخوریش را بگوید.

شبیه آدم‌های دیگر حرف می‌زنم. حرکت می‌کنیم. هنوز کودکانه صدای دیگران را تقلید می‌کنم. تا او بخندد. می‌خندد.

اما کمی که می‌گذرد جدی نگاهم می‌کند. می‌گوید: «مامان خودت باش. خود واقعی‌ات باش.»

می‌گویم: «خودمم.»

می‌گوید: «نه یعنی مثل خودِ خودت باش.»

حالا از آن روز به بعد گاهی که نوشته‌هایم می‌رود و می‌شود تقلید از دیگر نویسندگان، صدای پسرم را می‌شنوم که می‌گوید: «مامان خودت باش. خودِ خودِ واقعی‌ات.»

بنابراین به جاده‌ی اصلی برمی‌گردم. صدایی از ته ذهنم آرام زمزمه می‌کند. دنیا نویسندگان دیگر را تجربه کرده‌است. اما تو را نه، و تو برای خلاقانه نوشتن تنها به خودت نیاز داری، نه دیگران. پس خودِ خودم می‌شوم. همان‌گونه که هستم حتا با تمام کم و کاستی‌هایم زیرا مهم آن است که خودم باشم.

زیرا من منحصر به فرد هستم. و اگر خودم باشم. خودِ واقعی‌ام نوشته‌هایم هم متمایز می‌شوند. و حرفی تازه برای گفتن دارند.

ماشین قرمز و یک تکه لذت

چند هفته است که فکر و ذکرم دور چند خرید می‌چرخد. خرید چند گلدان گل، چندین کتاب، چند وسیله برای منزل.

اما میسر نمی‌شود. که در این روزگار آن‌چنان هم از عجایب نیست. در حین همین خیال‌بافی‌های من، زندگی هنوز روال عادی خود را دارد. پسرم در حال بازی کردن با ماشین‌هایش است.

می‌گوید: «مامان ماشین قرمزه که هفته‌ی پیش دیدیم می‌شه امروز برام بخری؟»

با خودم فکر می‌کنم. امروز نه، حتا این هفته نه. زیرا هفته‌ی پیش برایش وسایل جدیدی خریده‌ام. تازه امروز که درس‌هایش مانده است. و کارهای بی‌شمار من.

می‌گویم: «حالا که نه چون یک هفته بیشتر نیست که برایت ماشین خریده‌ام. اصلن چرا با اسباب‌بازی‌های که داری بازی نمی‌کنی؟ راستی کجان؟»

انگشتش به طرف کمد اسباب‌بازی‌هاست و آن را نشانم می‌دهد.

می‌گویم: «در کمد را باز کن. نگاه کن لبریز از اسباب‌بازی است.»

می‌گوید: «آخر من ماشین قرمزه را دوست دارم.»

می‌گویم: «آن هم به موقع خودش اما حالا به جای این حرف‌ها، با ماشین‌های که داری بازی کن یا نه با لگوهایت چیزی بساز.»

مشغول بازی می‌شود. و من در افکارم غرق می‌شوم. این بار پرسش را شخصی می‌کنم و مخاطبش خودِ خودم می‌شوم.

به خودم می‌گویم:«راستی چرا خودت از امکانات موجود استفاده نمی‌کنی؟ چرا از آن‌ها لذت نمی‌بری؟ اصلن می‌دانی سرمایه‌ها و داراهایت چه هستند؟ و حتا چه استعدادهای نهفته‌‌ی درون خودت داری که بالقوه مانده‌اند و تا حالا بالفعل نشده‌اند.‌»

بعد تیتروار داشته‌هایم را به خودم یادآوری می‌کنم‌. همین نوشتن. همین کتاب‌ها. همین ساعت‌ها و روزها، همین لبخند پسرانم. همین، و بی‌شمار می‌شوند. بلند می‌شوم. و به غفلت‌ خودم از آن‌چه که داشته‌ام و نادیده گرفته‌ام فکر می‌کنم.

این نکته را آویزه‌ی ذهنم می‌کنم. که باید بیاموزی از آن‌چه داری بهره‌ و لذت ببری. آن موقع است که به تو اجازه می‌دهم که دنبال آن‌چه نیست بروی و در طلب آن‌چه که نیست باشی آن هم به کوشش و تلاش.

پس کتابی که هنوز نخوانده‌ام را میانه‌ی قفسه‌ها می‌یابم. به همان گل‌ها که دارم آب می‌دهم. نوازش‌شان می‌کنم. کنارشان می‌نشینم تا برای آن‌ها کتاب بخوانم. و حالا هم‌بازی پسرم که با بازی فکریش روبروی من است می‌شوم .تا او هم بیاموزد از آن چه هست بهره ببرد و لذت ببرد. و برای آنچه که نیست بکوشد.

دیوار و چمن‌های فرضی

داستانی را برای یکی از دوستانم می‌خوانم‌. می‌گوید: «خوب بود اما من نفهمیدم انگیزه‌ای شخصیت اصلی داستانت چه بود؟»

می‌گویم : «به عنوان مخاطب باید خودت کشف کنی.»

می‌گوید: «اما…»

می‌خندم نمی‌گذارم جمله‌اش را تمام کند. می‌گویم:« اما و اگر ندارد.»

هفته‌ها از این ماجرا گذشته است. و امروز با پسرم ماشین بازی می‌کنم.

می‌گوید: «ماشین سفید برای تو، ماشین قرمز برای من، اما مامان یادت باشه حتمن باید از اتوبان حرکت کنی.»

ماشین‌‌ها حرکت می‌کنند پسرم به ناگاه می‌ایستد آن هم دست به سینه، اخم می‌کند.

می‌گوید: «چرا از این طرف رفتی؟ اول رفتی روی چمن‌ها و حالا هم ماشینت را به دیوار زدی.»

می‌گویم: «من که اینجا نه چمن می‌بینم و نه دیوار.»

می‌گوید: «چرا هست و با دست‌ چمن و دیوار فرضی در ذهنش را نشانم می‌دهد.»

منظورش را فهمیدم می‌گویم: «ببخشید اما مامان که نمی‌تونه ذهن تو را بخوونه.»

دریافت یک نکته مثل رعد و برق ماجرا را به دو نیمه می‌کند. خیره می‌شوم به ماشین‌ها و نکته‌ی که در نویسندگی فراموش کرده بودم را به یاد می‌آورم.

همان موضوع که نوشته باید شفاف و روشن باشد. زیرا مخاطب نمی‌تواند ذهن‌خوانی کند. موقعیت‌ها و راوی باید مشخص باشد.

پسرم را می‌بوسم و می‌گویم:«قول می‌دهم دیگه روی چمن‌ها نروم و به دیوار هم نخورم. ممنون که بهم یاد دادی مخاطب دیوار و چمن‌های فرضی ذهن مرا نمی‌تواند ببیند.»

نویسنده: سمیه فروزنده

@somayeh_forouzandeh_ir

 

صفحه اصلی

 

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *