با یکی از دوستان، قرار باهم نویسی داریم. پرسش امروز این است، بزرگترین حسرت زندگی تو چیست؟ دست به قلم میشوم و به نوشتن میپردازم. دوستم پیامی ارسال میکند.
فهرست حسرتهای زندگی او این گونه است.
در شهر دیگری زندگی کند تا امکانات و آزادی بیشتری داشته باشد. رانندگی بیاموزد. خودش تصمیمات زندگیاش را بگیرد. و…
تعدادی از حسرتهای من هم این است کاش نویسندگی و ورزش را خیلی قبلتر شروع کرده بودم. کاش از نظر مالی جایگاه بهتری داشتم. کاش از حق و حقوق خودم در موارد گوناگون بیشتر دفاع کرده بودم. و برای آنها جنگیده بودم. و…
هر دو فهرست را کنار هم میگذارم. و از تضاد شگرف و قابلتأملی که بین حسرتهای من و او است تعجب میکنم. زیرا چند مورد از حسرتهای من و او همان چیزی است که دیگری دارد. روزها به این تضاد، به فهرست حسرتهایم میاندیشم.
متوجه میشوم باید لنز دوربین ذهنم را گونهی دیگر تنظیم کنم. تا در وهلهی نخست آنچه اکنون دارم برایم عادی و معمولی نباشد. چون به گمانم بزرگترین حسرت برای ما باید ندیدن آنچه داریم باشد. هر چند که شاید آنها ساده، کوچک و محدود باشند.
اما به غیر از این مورد نکتهی کلیدی دیگری در فهرست حسرتها مییابم. بسیاری از حسرتهای من و دوستم این قابلیت را دارند که به لیست اهداف من و او بدل شوند و به جای آه و افسوس برای رسیدن به آنها بکوشیم. پس دست به کار میشوم. عنوان بالای صفحه را تغییر میدهم و حسرتها، اهداف من میشوند.
و امروز کتاب کتابخانهٔ نیمهشب را میخوانم. کتاب در راستای موضوع حسرتهای آدمی است که این روزها به آن فراوان میاندیشم. در صفحهای ۳۳۹ مطلبی را میخوانم که مرا به فکر وا میدارد پس یک بار از آن رونویسی میکنم. تا رمز و راز آن را کشف کنم.
«مشکل اصلی حسرتِ زندگیهایی نیست که تجربهشان نکردهایم. مشکل اصلی خود حسرت است. حسرت است که باعث میشود در خود چروکیده و پژمرده شویم و حس کنیم بزرگترین دشمن خودمان و دیگران هستیم.
ما نمیدانیم اگر زندگیمان را به شکل دیگری پیش برده بودیم، وضعیت بهتر میشد یا بدتر. بله، زندگیهای متفاوت هم وجود دارند، اما زندگی ما هم در جریان است و همین جریان زندگی است که باید رویش تمرکز کنیم.
مسلماً هرگز نمیتوانیم از همه جا دیدن کنیم و همهٔ آدمها را ببینیم و وارد هر حرفهای شویم، اما در هر صورت بیشتر احساساتی که در زندگیهای متفاوت خواهیم داشت، در همین زندگی هم هست. لازم نیست تمام بازیها را انجام دهیم تا بفهمیم حس برنده شدن چگونه است. لازم نیست برای درک موسیقی، تکتک قطعههای موسیقی دنیا را بشنویم، نیازی نیست انگورهای متنوع تمام تاکستانهای دنیا را مزه کنیم تا گوارایی نوشیدنی را بفهمیم. عشق و خنده و ترس و درد ارز رایج تمام دنیا هستند.
فقط کافی است چشمانمان را ببندیم و آهسته نوشیدنی رو به رویمان را مزهمزه کنیم و به صدای موسیقی گوش بدهیم؛ چون درست به اندازهٔ تمام زندگیهای دیگر، در این زندگی هم کاملاً زندهایم و به تمام احساسات ممکن دسترسی داریم. فقط کافی است خودمان باشیم. فقط کافی است زندگی را تجربه کنیم.»
بنابراین به آنچه باید انجام دهم بیشتر ایمان میآورم. همان فهرستنویسی از حسرتهایم را میگویم. که با این شیوه شاید بسیاری از آنها خط بخورند. و از لیست سیاه حسرتها به لیست رنگین اهداف یا کارهای روزانهای من نقلمکان کنند. و اینگونه به جای واحسرتاه و دریغا از عمر رفته، گامی برای محقق شدن آنها بردارم. هر چند خرد، اندک و محدود باشد. تا همان حسرتها باعث پیشرفت و رشد من شوند.
همین مطلب را برای دوستم ارسال میکنم. میگویم: « میبینی همه در حسرت دیگری هستیم. پس باید تا دیر نشده کاری کنیم. حتا اگر در باتلاقی گرفتار شده باشیم. باید به کورسوی یک ستاره حتا در دورترین نقطه خیره شویم. تلاش کنیم و زندگی را بسازیم. پس بیا یک بار دیگر فهرستنویسی کنیم اما این بار فهرست هدفهایمان را تنها بنویسیم.
نویسنده: سمیه فروزنده
آخرین دیدگاهها