اجاقکور
در حین رانندگی به مسیر نویسنده شدن خودم فکر میکنم.
صدای توی سرم میگوید: مثل اینکه خیلی کش اومده؟
دقیقن چی کش اومده؟
روند نویسنده شدن تو را میگویم.
یعنی باید به کجا رسیده بودم؟
خوب دیگه کمکمش بعد این همه سال مشخصه که حداقل نباید اجاقکور میماندی.
اجاقکور دیگه چه صیغهای؟
خوب چرا جوش میاری منظورم اینه که حداقل یک کتاب از تو هم چاپ شده باشه.
خوب من که هر روز مینویسم. منتشر هم میکنم، تازه سایت و کانال و پیج هم که دارم.
نه این که نشد…
میان حرفش میپرم میگویم فعلن به گلفروشی که مقصدمان بود رسیدیم و با خودم میگویم خوب شد که رسیدم وگرنه صدای توی سرم متقاعدم کرده بود که این کارِ نیستم و باید بیخیال نوشتن میشدم.
اما او که دستبردار نیست باز میخواهد چیزکی بگوید بلند با یک هیس کشدار به سکوت وادارش میکنم. چند دقیقه بعد میان گل و گیاهها هستم.
برای آنکه حواس ذهنم را هم پرت کنم گفتم.ا
صلن یک سؤال به نظرت مسیر زندگی کدام از این گیاهها مثل مسیر نویسنده شدن است؟
به گیاهها نگاه میکنم سرخس، برگانجیری، پوتوس، کاکتوس، شمعدانی، ارکیده، حسنیوسف و… اما هیچ نمییابم تا آنکه نگاهم پشت تمام آنها به چهار شاخهی بامبو که با یک پاپیون قرمز به هم گره زده شده، گره میخورد.
داستان زندگی بامبو:
به آنچه که از مراحل رشد بامبو شنیدهام فکر میکنم. همانهای که میگویند:« وقتی شما دانهای بامبوی را در دل خاک حاصلخیز میکارید.
سال اول هیچ رشدی ندارد.
سال دوم هم هیچ رشدی ندارد.
سال سوم تعجب میکنید چرا چیزی نمیبینید.
سال چهارم همچنان همان منوال ادامه دارد.
اما سال پنجم ناگهان یک معجزه رخ میدهد.در چند هفته تا ۲۴ متر رشد میکند. گیاهی که طی ۴ سال اول، در حال ریشه کردن در خاک بود تا برای سال پنجم نگرانی از بابت خم شدن در باد و باران و طوفان نداشته باشد.»
ریشهها: صدایی توی سرم دست و پایش را جمع میکند. دارد گلویش را هم صاف میکند تا باز نطقش را شروع کند اما من نفسی عمیقی میکشم. صاف میایستم.
میگویم میبینی زندگی یک نویسنده چقدر شبیه به زندگی بامبو است پس امیدوارم متقاعد شده باشی و دیگر سکوت کنی و بگذاری ریشههایم را تا میشود محکم، محکم، محکم کنم.
نویسنده: سمیه فروزنده
آخرین دیدگاهها