یک خرده‌خاطره، یک خرده‌طنز

از ما گفتن و از شما نشنیدن

در اتاق انتظار نشسته‌ام‌. نه، منتظر هیچ معجزه‌ای نیستم بلکه تنها منتظر هستم، تا مشتاقانه به دیدار دکتر بشتابم‌. برای آنکه از لحظاتم حتا در این‌جا استفاده کنم.

کتاب «امروز هیچ ننوشتم» را از کیف بیرون می‌آورم. اما نگاه بیماران به من مانند آن است که کلاشینکف بر آن‌ها کشیده‌ام. بِر و بِر به من نگاه می‌کنند. اما من هم کم نمی‌آورم و به خواندن می‌پردازم. تازه پای راستم را هم روی پای چپم می‌اندازم. و به خواندن ادامه می‌دهم.

صدای زنگ تلفن و صدای بفرمایید خانم منشی خش‌خش برگهای خزان‌زده‌ی پاییزی را برایم تداعی می‌کند. کلمات را همزمان منقطع می‌خوانم و می‌شنوم.

«سلام بله، بله چند ساعت دیگر؟ چشم خدانگهدار.»

«خانم غضنفریان، خانم غضن…»

«بله من هستم.» خانمی بلند بالا در میانه‌ی چادر روبروی میز خانم منشی می‌ایستد.

منشی می‌گوید: «از آزمایشگاه بودن در آزمایشتان اشتباهی صورت گرفته است. دو ساعت دیگر جواب جدید فرستاده می‌شود.»

خانم غضنفریان هنوز آرام ایستاده است و این از درک هورمونی خشم من قابل پذیرش نیست. اما هنوز امیدوارم دستی محکم به میز بکوبد و واحسرتا و واویلا بشنوم. اما متأسفانه در ناباوری کامل می‌شنوم می‌گوید: «مشکلی نیست عزیرم منتظر می‌شوم.»

گاه گاهی به چشمان سیاهش هنوز نگاه می‌کنم و چشم‌غره‌ای به او می‌روم که شاید تا ابد دلیلش را نفهمد. روند پذیرش بیماران لاک‌پشتی پیش می‌رود حتا سخت‌تر از مسیر نویسنده‌شد‌ن من. و من هنوز کرخت و بی‌تفاوت همان‌جا نشسته‌ام. پنجاه صفحه کتاب خوانده‌ام‌. غروب می‌شود. صدای مردانه‌ای می‌شنوم که یادآور اگزوز به فنا رفته‌ی کامیون است.

«ببخشید آزمایشگاه گفت آزمایشم را اینجا فرستاده درسته؟»

«ببخشید اسمتان؟»

«سکینه…»

سرم صدای آژیر آتش‌نشانی داد به ناچار سرم را از روی واژه‌ها بلند می‌کنم. باورش حتا برای شما هم که در این دوره زمانه چیزهای عجیب غریب دیده‌اید حتمن دشوار است آن صدا متعلق به خانمی پنج‌شانه بود.

جل‌الخالق به چیزهای ندیده و نشنیده. منشی چند بار برگه‌های آزمایش را زیر و رو می‌کند. و حتا از سکینه‌خانم خواسته می‌شود بیکار نایستاد و خودش هم دستان مبارکش را تکانی بدهد.

اما با نام و فامیلی آن بنده‌ی خدا برگه‌ای یافت نمی‌شود. خانم منشی بعد از چند بار رفتن در اتاق‌های مختلف و بررسی کلی تاریخ، متوجه می‌شود نام بیمار اشتباه نوشته شده است. سلیمه همان سکینه است.

با خودم گفتم: «این بار دیگر رد خور ندارد و حتمن با یک صحنه‌ی جنایی، پلیسی مواجه می‌شوم پس کتاب را بستم و به تماشای سکینه خانم نشستم. به خودم وعده دادم که یکی از بهترین ایده‌های یک داستان بزن بزن، به سبک زینال را می‌بینم. اما چشمتان روز بد نبیند که من بدجور دیدم. سکینه‌خانم صدایش را شبیه به اگزوز پراید زپرتی کرد و کلی هم خدا خیرتان بدهد نثار منشی کرد و رفت نشست.

این جا بود که دیگر مطمئن شدم یک جای کار در حال لنگیدن هست و آن هم بدجور پس دل‌آشوبه‌ی گرفتم که نپرس. از صندلی بلند شدم. بیرون مطب کمی آب به صورتم زدم شاید از این خواب‌گران بیدار شوم. با خودم فکر کردم چه بر سر مردم آمده است که این‌گونه بی‌بخار شده‌اند. نه دادی، نه هواری، پس چه شد آن غیرت رستم دستانی ما که ناگهان انگار سیم برق دو هزار ولتاژی به من وصل شد و یاد جمله‌ی که در یکی از مطب‌‌های دکتر محترم طب سنتی شنیده بودم افتادم. نکند راست باشد و همه‌اش زیر سر ترشیحات و مواد افزودنی و مواد هورمونی باشد.

سکینه‌خانم بی‌توجه به دل من که مثل جوش‌شیرین آمیخته با سرکه می‌جوشید خونسردانه در حال حرکت دادن انگشتانش بر صفحه‌ی موبایلش شده بود فارغ از غوغای زمانه. خلاصه با چند تنفس عمیق و دهان به دهان به خودم با خواندن کتاب خودم را آرام می‌کنم. صفحه‌ی هشتاد ونه بودم که به داخل اتاق دکترجان هدایت شدم.

خانم دکتر فرمودند: «برای مشخص شدن پاره‌ای از موضوعات باید آزمایش بدهم.»

خانم دکتر نام همان آزمایشگاه را می‌برد و همان‌جا بود که مو بر تنم سیخ شد. دهانم کویر لوت را تجربه کرد. سه ساعت معطلی آن خانم، اشتباه تایپ نام و چه، چه‌ها که من ندیده‌ام روبرویم مارش نظامی می‌روند. و مطمئنم اگر شانس من باشد که برگه‌ی آزمایشم با یک مبتلا به معتاد به شیشه یا کراک جابه‌جا می‌شود و حالا خر بیار و باقالی بار کن.

پس می‌پرسم آزمایشگاه معتبری است؟

خانم دکتر آن‌چنان تشری به من می‌رود و از بالای عینک مستطیلی شکل به من چپ‌چپ نگاه می‌کند که انگار به تمام ایل و تبارشان تهمت زده‌ام؟

با صدای که به فریاد نزدیک است.

می‌گوید: «خانم محترم ما سال‌هاست با این آزمایشگاه کار می‌کنیم و تا به حال یک بار، یک مورد اشتباه نداشته‌ایم.»

با این جمله، خانم دکتر مرا در بین یکی از دوراهی‌های سخت زندگی‌ام تک و تنها رها می‌کند. آخر خدا را خوش می‌آید من در این تاریکی شب، بدون همراه، بدون چراغ تنهای تنها مانده‌ام، که قسم حضرت عباس را قبول کنم یا دم بیرون‌زده خروس را.

از مطب بیرون می‌زنم. انتظار دارم بر اساس حال من و این مردم حداقل باران بزند. و فضا دراماتیک باشد، شبیه به سریال‌های آب دوغ خیاری که تا تَقی به توقی می‌خورد آسمان هم حتا می‌گرید اما حیف که آسمان هم دیگر بی‌بخارتر از ما شده است.

پس من سرگردان از کنار مغاز‌ها، آدم‌ها می‌گذرم و نه تنها بیماری جسمی‌ام رفع نشده بلکه نشانه‌ی از آسیب شدید روحی، مثل پرش شدید پلک را در خودم شناسایی می‌کنم. ببخشید مصدع اوقات شما می‌شوم دوست عزیز شما روان‌شناس خوب سراغ ندارید؟

اصلن این‌ها به کنار غریبه که بین‌ ما نیست آزمایش و آزمایشگاه به درک، به جهنم،

آهای مردم کوچه و بازار این‌قدر ترشی و مرغ هورمونی و کنسرو و سردیجات نخورید. که کمی واکنش اکشن‌تری از خودتان نشان دهید و مثل سیب زمینی بی‌تفاوت نباشید. حالا از ما مثل همیشه گفتن بود و از شما مثل همیشه نشنیدن.

نویسنده: سمیه فروزنده

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *