تمرین نویسندگی«خاطره‌ی دیالوگی»

«پس دیر نیست»

می‌گوید: چه کار می‌کنی؟

می‌گویم: می‌نویسم

می‌گوید: کتاب هم داری؟

می‌گویم: در حال نوشتنش هستم

می‌گوید: به کارهایت می‌رسی خانه‌داری، با دو پسر…

می‌گویم: با برنامه‌ریزی تا حالا که شده است

می‌گوید: دوست دارم کاری به دست بگیرم. اما کمی دیر است.

می‌گویم: دیر برای چه؟ مگر می‌توانی یک بار دیگر بیایی و این بار زود شروع کنی؟

می‌گوید: کجا؟

می‌گویم: به زندگی

دستهایش زیر شیر آب می‌ماند. به بشقاب با پیراهن گلدارش ماتش می‌برد.

می‌گوید: معلوم است که نه

می‌گویم: پس دیر نیست

می‌گوید: زمان ندارم

می‌گویم: بساز

می‌گوید: یعنی چه؟

می‌گویم: یعنی اینکه دور خودت نچرخ، بهانه‌ نیاور، دور باطل را قطع کن، سوراخ‌سمبه‌های زندگی‌ات را رفو کن.

می‌گوید: نمی‌چرخم

می‌گویم: می‌دانم خودم تا چند سال پیش در همین باتلاق بودم. آن‌قدر رویش کار کرده بودم که از واقعی هم واقعی‌تر می‌زد.

می‌گوید: چه کنم؟

می‌گویم: خودت. خودت باید راهت را بیابی.

می‌گوید: از کی نوشتن را آغاز کردی؟

می‌گویم: از وقتی که فهمیدم دیر شده است. آن هم خیلی خیلی دیر.

می‌گوید: سخت بود؟

می‌گویم: اولش که می‌خواستم بُت‌هایی بهانه‌، ترس، تردید، دیرشدگی‌ها را سرنگون کنم خیلی سخت بود.

می‌گوید: خوب باید چه کنم؟

می‌گویم: ببین چه دوست داری دلت برای چه کاری کمی هم که شده می‌تپد همان کار را ادامه بده با تمام موانع و مشکلات.

می‌گوید: همین نمی‌دانم.

می‌گویم: پس مثل سال‌های پیش من، خودت را نمی‌شناسی.

صدای آب، بهم خوردن ظرف‌ها

می‌گوید: اما دیگران را چه کنم؟

می‌گویم: افکارت را، خودت را پیدا کن. تا دیگران.

می‌گوید: من می‌خواهم شرایط نیست.

می‌گویم: اگر تنها تو بخواهی می‌شود ساختش.

هیچ نمی‌گوید، حرف را به جاده‌ی جدیدی می‌کشاند.

با خودم می‌گویم من که دیگر باید بروم دلم پرواز می‌کند، برای کنج اتاقم، دفتر و کتاب‌هایم و باز نوشتن و نوشتن.

می‌گویم: خداحافظ

می‌گوید: به امید خدا

نویسنده: سمیه فروزنده

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *